شاید این یک تراژدی باشه برای این وبلاگ

 

شاید این یک تراژدی باشه برای این وبلاگ. برای من، برای ونسان یا حتی کافکا.

ونسان به فروش می رسد (یا حتی کافکا).

ونسان که معرف حضورتون هست:

 

برند: MERIDA

مدل: (All mountain (Trans-mission-race

سایز تنه: ۱۷

تعداد دنده: ۲۷

رنگ: نقره ای

قیمت خرید: دو میلیون و پانصد هزار تومن

قیمت فروش: یک میلیون و نهصد هزار تومن

Manufacturer:

Merida

Model Name:

Trans-Mission Race

Speeds:

27

Frame Sizes:

S/M/L

Colours:

dark-silver

Frame:

Trans-Mission Alloy

Fork:

Manitou Minute 1:00

Rearshock:

Manitou LRS SPV

Front Derailleur:

Shimano Deore XT

Rear Derailleur:

SRAM X.0 Rear Derailleur

Shifters:

SRAM X.9 Trigger Shifter

Brake Levers:

Magura Louise FR

Brakes:

Magura Lousie FR, 210 mm

Bbset:

FSA, ISIS

Crankset:

FSA Carbon Pro Team Issue CK903, 44/32/22

Front Hub:

DT Swiss 440 freeride front

Rear Hub:

DT Swiss 440 freeride rear

Spokes:

DT Swiss DT champion

Front Tire:

Maxxis Ignitor, 2.35, Kevlar

Rear Tire:

Maxxis Dy-No-Mite, 2.35, Kevlar

Rims:

DT Swiss XR 4.1d

Cassete:

SRAM X.9

Headset:

ZS Race os neck

Handlebar:

FSA XC Riser os

Stem:

FSA FR os

Saddle:

Fi'zi:k Nizene Twin Tech

Seatpost:

FSA SL Lite off-set

Pedals:

Shimano PD-M540

Information Source:

http://www.merida.com

 
و دیگه همین
 

تیم تدارکات افق و اولین مرحله از ششمین مسابقات دوچرخه سواری کوهستان

جریان اینه که سوم خرداد اولین لیگ بانوان دوچرخه سوار کوهستانه و از افق هم یه تیم چهار نفره قراره شرکت کنن که اون تیم رو من، راحله، طوبا و اکرم به سرپرستی طوبا تشکیل می ده. واسه همینم هس که از دو هفته پیش تمرینهامون رو شروع کردیم که بعد پنج ماه کمتر وقت رکاب زدن رو داشتن اینم هیجان خودش رو داره.

همه ی اینایی رو که گفتم یه مقدمه بودن واسه اینکه بگم چطور شد من، راحله و طوبا یکشنبه ای وسط مسابقه کراس کانتری آقایون پیدامون شد. رفته بودیم هم از نزدیک چطور مسابقه دادن رو ببینیم و هم گروه تدارکات تیم افق باشیم. پنج نفری از کرج راه افتادیم. تیم ها از روز قبلش خوابگاه دارآباد بودن و ساعت 30/8 قرار بود مسابقه شروع بشه که شد ساعت 10.

تیم تدارکاتمون دو دسته شد: یه دسته پائین تو ایستگاه اولِ تغذیه و یه دسته هم بالا تو ایستگاه دوم. هنوز به ایستگاه دوم نرسیده بودیم که از بیسیم داور، تو راه شنیدیم: سه- دو- یک- رو. یعنی استارت رو زدن. فوری خودمون رو رسوندیم به ایستگاه و بعد گاز کوکاکولاهایی رو که خریده بودیم گرفتیم تا بچه ها می رسن تعارفشون کنیم. مسیر خداییش خیلی سخت بود سربالایی شدید و طولانی و سرپائینیش هم یه قسمتیش خیلی ناجور بود جوری که چندتایی از بچه ها خوردن زمین اونجا و یکی هم آسیب دید. تازه این مسیر رو باید 8 دور می رفتن. 

 برای تیم افق منصور گلزاری و مهرداد امینی (از بچه های افق) و شهروز ایقانی و علیرضا سیفی (از بچه های تهران) رکاب می زدن و نعیم هم برای تیم ابهر زنجان رکاب می زد و البته تیم تدارکات افق تو رسوندن آب و نوشابه نه فقط به نعیم و بچه های افق که به بقیه هم سریع بودن. بچه ها نهایت تلاششون رو داشتن که یه جورایی حس همدردی تو آدم درست می کرد. هر چند بعضی ها رو که نگاه می کردی این ظن رو می بردی که نکنه یه چیزی مصرف کردن که خستگی تو صورتشون نیس انگاری سوار موتور شدن نه دوچرخه و درخواست آب و نوشابه نمی کنن؟!!! فکر کنم واسه همین هم هس که می گن مسابقه کراس کانتری بدون تست دوپینگ نامردیه.

ما نوشابه ها رو به اندازه ی جرعه های کوچیکی تقسیم بندی کرده بودیم و توی بطری ریخته بودیم که بعد دور اول تا می دیدیمشون بهشون می رسوندیم و اونا هم لاجرعه سرمی کشیدن و بعد واسه این که وقتشون گرفته نشه، بطری های خالی رو پرتاب می کردن رو زمین. من خیلی تماشا کردن این حرکتشون رو دوست داشتم. بطری خالی منصور رو که داره پرواز می کنه تو آسمون، می بینین؟

خیلی از بچه ها حذف شدن از دور مسابقه. چون نفرات اول یه دور اونها رو گرفته بودن و ظاهرا خیلی ها این قانون رو نمی دونستن و دورهای اول خیلی فشار نیاورده بودن که تقسیم انرژی بشه واسه دورهای آخر که اصلا اینطوری دور آخری نداشتن. به هرحال مسابقه تموم شد. نفرات اول تا سوم از تیم یاسر اصفهان بودن. منصور ششم، شهروز هفتم و نعیم هشتم شدن. و فکر کنم تیم افق از نظر امتیازی سوم شده باشه.

بعد مسابقه، من و راحله خیلی خسته شده بودیم درست مث اینکه ما بودیم که مسابقه دادیم. بس که واسه گرفتن عکس و فیلم و دیدن بچه ها از کوه بالا و پائین دویدیم. راستش دوتاییمون ترسیدیم از مسابقه دادن. وقتی دیدیم چقدر سخت و پرفشاره. اولش فکر کردم فقط منم این فکر رو دارم ولی راحله هم همین عقیده رو داشت. راحله که امید تیم بانوان افقه.

بعد مسابقه رفتیم رودخونه دارآباد و ناهاری خوردیم اونجا. زیر سایه درخت با صدای خروشان رودخونه. پدرام و طوبا رفتن بالاتر کنار آبشارها که می گفتن خیلی قشنگ بود اما من و راحله همونجا کنار رودخونه با لالایی رودخونه و صدای گنجیشکا خوابیدیم و...   

پی نوشت: همین الان بهم خبر دادن که تیم دان هیل مون اول شده٬ منم اومدم تندی اضافه کنم به این پست. خب کراس کانتری دیروز (یکشنبه) مسابقه داشتن و دان هیل امروز و چون تیم دان هیل اول شده الان امتیاز کل تیم افق از کل تیم های شرکت کننده بیشتر شده و در مجموع افق مقام اول رو تو این مرحله بدست آورده. هورا  آرزوی موفقیت هم دارم واسه هومن حسینی که جمعه تو لیگ برتر مسابقه داره.

اعضای تیم دان هیل مون بهمن بیات٬ علی رادفر٬ حمید فتاحی و رضا وجدانی بودن. کلا ۶ تیم شرکت کردن و ۲۴ نفر شرکت کننده بود. مسابقه دان هیل هم اینطوریه که دو دور مسیر سراشیبی رو پایین میان. از دور اول ۱۸ نفر انتخاب می شن و تو دور دوم ۱۰ نفر. دور اول حمید مقام اول٬ بهمن مقام دوم و رضا مقام سوم رو آوردن. علی ولی دور اول خورد زمین و باید همون مسیر رو ادامه می داد ولی نشنید که داور این رو می گه بهش و برگشت که از اول شروع کنه... به هر حال به ۱۸ نفر دور دوم نرسید.

تو دور دوم هم رضا٬ حمید و بهمن به ترتیب نفرات اول٬ دوم و سوم شدن. مرحبا بهشون. مرحبا به تیم افق 

تقویم بهار باشگاه

 

تقویم برنامه های داخلی باشگاه دوچرخه سواری کوهستان اُفـــق

بهــــــــار 89

 OFOGH

 

تاریخ

نام برنامه

سرپرست

درجه سختی

خلاصه مسیر

نوع برنامه

محل حرکت

توضیحات

حرکت

20/1/89

قله عظیمیه

هومن حسینی

BC

از مسیر سیاهــــــکلان

Down Hill

سیزدهم گوهردشت

-------

7:00 صبح

20/1/89

شهرستانک

پوریا پورزادی

----

جاده چالـــــــــــوس

Cross Country

میدان کرج

------

6:00 صبح

24/1/89

قله دوبرار

افشین رمضانی

B

جاده آتشــــــــــگاه

All Mountain

سیزدهم گوهردشت

صعود به قله با دوچرخه، اردوی آمادگی برنامه عبور از عرض البرز

6:00 صبح

27/1/89

ولیان

امیرمسعود کرمیار

C

برغــــان به ولیــــان

Cross Country

سیزدهم گوهردشت

گردشگری روستایی و آشنایی با روستاهای پیرامون کرج

6:00 صبح

3/2/89

کندور

هومن حسینی

C

وردیــــج به کـــندور

All Mountain

سیزدهم گوهردشت

-------

7:00 صبح

3/2/89

امامزاده داود

پوریا پورزادی

B

فرح زاد به امامزاده داود

Cross Country

میدان سپاه

-------

6:00 صبح

4 و 5/2/89

* مسابقات

افشین رمضانی

----

گرگـــــــــــــان

Cross Country

Down Hill

دفتر باشگاه

لیگ کوهستان

اعلام میگردد

17/2/89

محمودآباد و سیاهکلان

هومن حسینی

C

-----------

Down Hill

سیزدهم گوهردشت

-------

7:00 صبح

17/2/89

بازدید از سرای سالمندان

صدرا معینی

DC

-----------

Cycle Tourist

میدان سپاه

 

اعلام میگردد

24/2/89

دره وسیه

هومن حسینی

C

میدان کـــرج به حصار

Down Hill

میدان کرج

-------

7:00 صبح

27/2/89

روستای هیو

افشین رمضانی

C

هشــــــــــتگرد

Cross Country

سه راه گوهردشت

راهنمای برنامه آقای خضرایی

6:00 صبح

31/2/89

قله عظیمیه

هومن حسینی

BC

-----------

Down Hill

میدان آزادگان

-------

7:00 صبح

3 و 4/3/89

* مسابقات

طوبا آذرگشب

----

تهران (چیتگر یا لویزان)

Cross Country

دفتر باشگاه

لیگ بانوان

اعلام میگردد

7/3/89

روستای عالم زمین

پوریا پورزادی

C

کــــرج / برغـــــان

Cross Country

سیزدهم گوهردشت

گردشگری روستایی و آشنایی با روستاهای پیرامون کرج

6:00 صبح

13 تا 15/3/89

دور دماوند و تور سد لار

افشین رمضانی

AB

C

-----------

All Mountain

Cycle Tourist

میدان سپاه

به مناسبت روز جهانی محیط زیست

در دو برنامه مجزا

اعلام میگردد

14/3/89

گرگان / درازنو

هومن حسینی

BC

استان گلستان - درازنو

تخصصی Down Hill

میدان سپاه

در این برنامه افراد انتخاب می شوند

اعلام میگردد

20 و 21/3/89

قلل ناز و کهار

فرید روشنایی

 

صعود قلل از مسیر روستای کلوان

All Mountain

سینما هجرت

ارودی آمادگی برنامه عبور از عرض البرز

5:00 صبح

21/3/89

سیاهکلان/ تل دره

صدرا معینی

DC

-------

Cross Country

سیزدهم گوهردشت

پاکسازی تل دره

6:00 صبح

25تا28/3/89

* مسابقات

هیئت دوچرخه سواری کرج

----

رامســــــــــــر

Cross Country

Down Hill

دفتر باشگاه

قهرمانی کشور آقایان/
کمیته کوهستان

اعلام میگردد

28/3/89

برغان/سنج/سرهه

کرمیار/ معینی

C

از مسیر جاده خاکی باغستان

Cross Country

سیزدهم گوهردشت

به مناسبت روز پاکسازی طبیعت و آشنایی با روستاهای پیرامون کرج

6:00 صبح

 

تقویم تورهای باشگاه دوچرخه سواری کوهستان اُفـــق

بهـــــار 89

 OFOGH

 

تاریخ

نام برنامه

سرپرست

وضعیت سفر

خلاصه مسیر

نوع برنامه

محل حرکت

توضیحات

حرکت

2 تا 15/1/89

آفریقای جنوبی

حامد صلحی وند

با دوجرخه

ژوهانسبورگ تا کیپ تاون

Cycle Tourist

فرودگاه امام خمینی

-------

اعلام میگردد

4 تا 8/1/89

تور نوروزی باشگاه

-------

با دوچرخه

طالقان به سمنان از جاده های فرعی

Cross Country

Cycle Tourist

میدان سپاه

-------

اعلام میگردد

20/1/89

شهرســتانک

پوریا پورزادی

با دوچرخه و پیاده

جاده چالوس

Cross Country

Cycle Tourist

میدان سپاه

بازدید از قلعه ناصرالدین شاه

6:00 صبح

26 و 27/1/89

الموت / دریاچه اوان

رمضانی/ آذرگشب

با دوچرخه و پیاده

استان قزوین

Cross Country

Cycle Tourist

میدان سپاه

صعود به قله خشچال

اردوی برنامه عرض البرز

5:00 صبح

1 تا 3/2/89

گرگـــــــان

امیرمسعود کرمیار

با دوچرخه و پیاده

گنبد کاووس- خان ببین- رامیان و مینودشت

Cross Country

Cycle Tourist

میدان سپاه

------

5:00 صبح

10/2/89

گچســــــر

صدقی / آذرگشب

پیاده

جاده چالوس به گچسر و شهرستانک

Cross Country

Cycle Tourist

میدان سپاه

بازدید از باغ لاله های گچسر

صعود قله توچال و برگشت به شهرستانک با دوچرخه - اردو

6:00 صبح

16 و 17/2/89

جنگلهای لاجیم

نیما درباری

با دوچرخه

ســــــاری

Cross Country

Cycle Tourist

میدان سپاه

حرکت چهارشنبه شب

22:00 شب

23 و 24/2/89

گلابگیری قمصر

غار ریس - نیاسر

آذرگشب

پیاده

قمصر به نیاسر

ایرانگردی/ بدون دوچرخه

میدان سپاه

بازدید از مراسم گلابگیری قمصر و غار ریس نیاسر

5:00 صبح

25/2 تا 1/3/89

مــــــــالزی

رمضانی/ رحیمی

پیاده

---------

جهـــــانگردی

-----

اکو توریسم

اعلام میگردد

30 و 31/2/89

آلاشـــــــت

منصور گلزاری

با دوچرخه

مسیر آلاشت به بابل

Cross Country

Down Hill

میدان سپاه

یادبود شادروان امیر حسین نصیری

5:00 صبح

12/3/89

ترکــــــــیه

هادی نژادزاده

با دوچرخه

اعلام می گردد

Cycle Tourist

------

--------

اعلام میگردد

14 و 15/3/89

درازنــــو/گرگان

هومن حسینی

با دوچرخه DH

استان گلستان - کردکوی

تخصصی Down Hill

میدان سپاه

در این برنامه افراد تیم انتخاب میشوند.

اعلام میگردد

21/3/89

قـــــــزوین

پوریا پورزادی

با دوچرخه

گرمـــــــــــــارود

Cross Country

میدان سپاه

بازدید از روستای گرمارود و کاروانسرای معروف شاه عباسی

5:00 صبح

27 و 28/3/89

مــــــاسال

طوبا آذرگشب

با دوچرخه و پیاده

---------

Cross Country

Cycle Tourist

میدان سپاه

حرکت چهارشنبه شب

23:00 شب

سه-2


کل مسیری که تا اینجا رکاب زدیم 600/95 کیلومتر بود. سرمحیط بان مردی میان سال بود که ظاهر تقریبا نامرتبی داشت. می گفت که بیست ساله که این شغلشه. ده روز تو کویر اینجا تو پسته و ده روز هم استراحت داره. رو به روی قرارگاه، ویرانه ای از کاروانسرای سفیدآب قرار داشت و کنارش نیزار بود.

اینجا بود که مهدی٬ پسرخاله امیر٬ با موتورش به ما ملحق شد. برامون آب و غذا آورده بود که بچه ها دائم نگران بی آبی و بی غذایی بودن ولی کلی هم اضافه آوردیم. من یکی که با دو تا آب معدنی بزرگ و چهار تا تن ماهی به خونه برگشتم. تن ماهی هایی که توی کویر طواف داده شده بودن. شب ناهید و راحله استانبولی درست کردن که کلی چسبید اما وسط خوردن غذا یهو متوجه شدم که مهدی (اون سپاهی بود) یکی از لباس شخصی هایی بوده که توی جریانات جنبش سبز، رو به روی ما ایستاده. خودم رو کشیدم عقب. اکراه داشتم و بدتر اینکه نمی تونستم جلوی خودم رو نگه دارم که نشون ندم. باورم نمی شد با یکی از لباس شخصی ها یه روزی هم سفره بشم. اونقده عکس العملم واضح بود که رنجوندمش. گفت که اون هرگز دستی بلند نکرده به روی مردم حتی وقتی که کلی هم آجر و شیشه خرده و کتک خورده از همین مردم. گفت اینها کاری کردن که مردم در مقابل هم قرار بگیرن و وقتی این عکس العمل ها رو می بینم، می فهمم که اونا موفق شدن. خودش دل پری داشت از همه شون و گفت چیزهایی هست که باید تعریف کند برام. بعد جدا شدم و قدم زدم. زیر نور ماه زرد رنگ اسم یه نفر بود برام که در مغز و قلبم تکرار می شد. با خودم گفتم می گم آره و این شاید مهم ترین آره ی زندگیم باشه. همه چیز ممکنه عوض بشه کاملا با یه آره توی کویر.

شب توی چادرها تموم مدت باد سختی می وزید و می خواست چادرهامون رو از جا بکنه با خودش سنگ ریزه هایی رو پرت می کرد روی چادرها که این توهم رو توی ناهید و راحله درست کرده بودن که تموم شب بارون اومده. نیومده بود ولی باد همینطور ادامه داشت با شدت زیاد و تموم طول مسیر با اینکه دنده ها رو روی سبک گذاشته بودیم به سختی و با فشار می تونستیم رکاب بزنیم. باد چندباری کافکا رو منحرف کرد از مسیر. شن همراه باد محکم به صورت و چشم هامون می خورد. برای همین با شال هامون تموم صورت هامون رو پوشونده بودیم. نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم از شادی ای که زیر پوستم وول می خورد. از شادی ای که کویر رو دارم با تموم کویر بودنش تجربه می کنم.

سرتاسر راه سفیدی عظیمی همراهمون بود که هی بهش نزدیک و نزدیک تر می شدیم. سفیدی عظیم و شور: دریاچه ی نمک. از کنارمون دو تا کاروان شتر گذشتن. آدم هایی که دوست داشتن کویر رو سوار بر شتر تجربه کنن و یکی شون با اطمینان داد زد که شترسواری از دوچرخه سواری تو کویر سخت تره و فکر کنم راست می گفت. یکی از بچه شترها داشت از مامانش شیر می خورد و حس قشنگی داشت تماشا کردنش. هوز دور نشده بودن شترها که طوقه ی دوچرخه ی بابک شکست و اینطور شد که بابک و دوچرخه اش سوار موتور مهدی شدن تا رمل ها. بعد مسیر یه خط سفید بود که رکابش زدیم. سفیدی ای از نمک. نمک هایی که قبلا تو طول مسیر مث ذره های طلا روی شن ها می درخشیدند.

به رمل ها که رسیدیم ماشین های شاسی بلندی رو دیدیم که از رمل ها هی بالا و پایین می رفتن. دکتر بهمون سلطان کویر رو نشون داد. گیاهی که ساقه های پرآبی داره و تو کویر واسه تشنه ها، گیاهی بهشتیه. واسه همین بهش می گن سلطان کویر. ساقه اش رو خوردم مزه ی چوب کاهو میداد و کمی هم تلخ مزه.

بعد سوار موتور مهدی شدم تا بریم و جوجه هایی رو که از قبل مهدی آماده کرده بود و تو یخچال بوفه ای تو کاروانسرای مرنجاب گذاشته بود بیاریم. کمی درباره جنبش سبز حرف زدیم و تجربه خوبی بود با موتور کویر رو در نوردیدن. دوباره که با جوجه ها برگشتیم سمت بچه ها تا بساط کباب آماده بشه روی رمل ها غلت خوردم و کس دیگه ای هم بود همراهم.

کباب و بعد رکاب زدن تا کاروانسرای مرنجاب که به نسبت قصر بهرام چیزی نبود ولی چون در دسترس تره شلوغ تر هم هس. اینجا دیگه مینی بوس منتظرمون بود. دوچرخه ها رو سوار کردیم و ساعت 8 بود فکر می کنم راه افتادیم سمت خونه. تشکر از علی رحیمی سرپرست برنامه. تک تک بچه ها که یه عالمه چیز یادم دادن و البته کافکای عزیزم که بدون تنظیم بودن دنده ها و سرویس شدن مث مرد روند و کسی دیگه که یادش انرژی می داد بهم.

سه-1

 

ساعت ۴ بعدازظهر یکشنبه٬ هوس رفتن به کویر کاری کرد که ساعت ۶ صبحِ فرداش با ترک بندی که از میدون مینیریه خریده بودم کوله بسته٬ میدون انقلاب، سوار مینی بوس راهی شدم سمت کویر. با راحله و شش نفر از بچه های تهران که هر کدومشون ماجراهای جالبی رو از سر گذرونده بودن.

واسه رسیدن به پارک ملی کویر سمنان، مسیر  آسفالته ورامين، پيشوا تا يك كيلومتري ايستگاه راه آهن ابردژ و بعد مسير جاده شني قلعه بلند، عسگرآباد، حصارگلي رو گذشتیم که البته چندباری هم گم شدیم و دور خودمون چرخیدیم تا سرآخر 20/10به پاسگاه محيط باني مباركيه برسیم. برای اینکه بشه وارد پارک شد حتما باید از قبل هماهنگ بشه و مجوز کتبی ورود داشت که علی این کار رو کرده بود. بعد یه چند کیلومتر دیگه از مینی بوس پیاده شدیم و بارها رو بستیم پشت ترک بندها که خیلی هم سنگین بودن و رکاب زدنمون شروع شد.

مسیر تا رسیدن به قصر بهرام، بیابونی بود و یکنواخت. مث مسیر قم به ورامین که اواخر آذر رکاب زده بودیم. معلومه که ادامه ی همون راه بود. ساعت 4 به کاروانسرای قصر بهرام رسیدیم و تو ایوان یکی از حجره هاش چادرهامون رو علم کردیم. کاروانسرا مربع شکل بود مربوط به دوره صفویه با چهار برج نیم دایره. از سنگ ساخته شده و دارای 4 ایوان و 24 حجره بود. کلی عکس گرفتیم و غروب رو روی پشت بوم کاروانسرا همراه آواز بابک که خوب، خیلی خوب می خوند جشن گرفتیم.

  بعد با تجهیزات کاملی که بچه های تهران آورده بودن، گاز و حتی یه دیگ خیلی گنده، ناهید برامون ماکارونی درست کرد و خیلی خیلی چسبید. شب کویر رو هم تجربه کردیم. راست می گن که ستاره ها خیلی نزدیکن بهت و بی نظیره. دوست داشتم بی که سقفی و چادری باشه بالا سرم تموم شب چشم به آسمون داشته باشم ولی تو چادرها خوابیدیم تا استراحتی کرده باشیم واسه کل فرداش رو رکاب زدن.

روز دوم ساعت 9 راه افتادیم و مسیر فوق العاده بود هر یه ساعت، 45 دقیقه ای پوشش گیاهی، جنس خاک و حال و هوا عوض می شد. 6 کیلومتر سربالایی با ترک بندهای سنگین مون و مسیر ماسه ای رو در عرض 55 دقیقه رکاب زدیم و بعد 12 کیلومتری فقط سراشیبی بود. پسر محیط بان قصر بهرام تا یه جایی همراهمون اومد (بی اجازه اومده بود و وسط راه پدرش با موتور و خشم زیاد اومد دنبالش و برگردوندش) و یه قوچ رو هم نشونمون داد. با اینکه کم سن و سال بود ولی زندگی تو اونجا بهش یاد داده بود چطوری حیات وحش پارک رو تشخیص بده. گفت قوچه پیره چون بی حرکت نشسته تا جلب توجه نکنه اگه جوون بود فوری در می رفت. می گفت توی پارک که 670 هزار هکتار رو در بر می گرفت حیوون هایی مث كل و بز، قوچ و ميش وحشي، گربه شني، جبير، يوزپلنگ ايراني و ... وجود دارن. اطلاعات بیشتر درباره این پارک تو این صفحه هس. ما تو مسیر از کاروانسرای آجری عین الرشید (دوکیلومتری قصر بهرام) که خیلی تخریب شده بود و آب انبار قیلوقه که خیلی قشنگ و پر آب بود دیدن کردیم.

 آبِ آب انبار کثیف بود ولی بچه ها می گفتن اگه قرار باشه تو کویر از تشنگی بمیره آدم همین هم غنیمته. کلی گنجشک (بهش می گفتن چک چک) و دم جنبانک هم اونجا بودن. چایی که دکتر برامون درست کرده بود رو روی بوم همین آب انبار خوردیم. دکتر که سرعتش یک و نیم برابر ما بود همیشه جلوتر از ما رکاب می زد و تا ما برسیم کلی خوراکی داشت که جون دوباره بده بهمون. اون برامون یه چیز جالبی رو هم تعریف کرده بود اینکه: یازده ساعت و نیم سه متری زمین زیر بهمن بیهوش مونده بوده درحالیکه اونطرفترش دو تا از دوستاش با دست و لگن شکسته ثانیه ها رو می شمردن تا کمک برسه. همین شد که یکیشون کوهنوردی رو به کل گذاشت کنار و یکی هم حالا دیگه طاقت برف رو نداره. وقتی این ماجرا رو شنیدم تا مدتها خودم رو تصور می کردم در همچین شرایطی اگه گرفتار می شدم چه فکرهایی می زد به سرم و کلی برام هیجان انگیز بود هر چند مطمئنم تنها فکری که تو این شرایط می تونه نجاتت بده امیده

بعدِ آب انبار دوباره مسیر ماسه ای بود و کافکا و بقیه دوچرخه ها همه اش در حال رقصیدن بودن بس که به سختی می شد تعادل رو حفظ کرد. کل مسیر رو هر چند وقت یه بار بقایای خشکیده ی رودخونه های عریضی قطع می کردن که اگه آب داشتن رکاب زدن تقریبا غیرممکن می شد و همینه کویر هم قشنگه اینکه غیرقابل پیش بینیه چه مسیر و چه آب و هوا و این البته فردایش به ما صد در صد ثابت شد. در حالیکه هر کدوم تبدیل شده بودیم به یه بخاری و هر چه بیشتر و سریعتر رکاب می زدیم حرارتی که ازمون می زد بیرون بیشتر و بیشتر می شد. ساعت 30/4 بود که بعد 60کیلومتر رکاب زدن به سرمحیط بانی سفیدآب (قرارگاه) رسیدیم.

ادامه در پست بعد

چهارشنبه سوری افقی

پاکسازی هفت چشمه

 12 نفر بودیم به مقصد هفت چشمه که شنیده بودم معرکه هست و بود واقعا. بود ولی اگه چشمهات رو می بستی و خداتا آشغال و زباله ای که فرش کرده بودن اونجا رو نمی دیدی. ما هم به همین قصد رفته بودیم. رفته بودیم برای پاکسازی. بدون دوچرخه. با اتوبوس. از راه جاده چالوس.

 واسه رسیدن به هفت چشمه که ما جمعه ای البته نرسیدیم به اونجا و من بالاخره ندیدمش باید از روی یه رودخونه می گذشتیم. بچه ها می خواستن سنگ ها رو جا به جا کنن که بشه رد شد ازشون اما نتونستن. یه راه دیگه اش این بود که مث بند بازها از روی چند تا لوله ی آبی که از بالای رودخونه می گذشت یواش یواش رد شیم و ما برای اینکه خیس نشیم بند باز شدیم و هیجان خودش رو داشت.

مسیر قشنگ بود و می شد تصور کرد پاییز و بهار چه بهشتیه اونجا. بعد به جایی رسیدیم که یه عالمه آبشار جاری بودن از روی کوه ها و به رودخونه می ریختن. رودخونه اونقد آبش زیاد بود که مسیر بسته شده بود و نتونستیم جلوتر بریم تا هفت چشمه. پس همون جا اطراق کردیم. بالای کوه توی یه تنگنا یه پیکان داغون توجه مون رو جلب کرد. انگاری از جاده پرتاب شده بود توی دره و سقوط تا سرنوشتش این باشه که گیر کنه تو گلوی این کوه رو به آبشارها. رفتیم و سرکی کشیدیم. اون بالا آرامش بود و زیرپات کلیت یه مجموعه از کوه و نسیم و دره، درخت، آبشار٬ آدم ها و... خدا.

وقتی برگشتیم بچه ها آتیش و سفره رو برپا کرده بودن. بارون ریز ریزی که از اول مسیر ناپیوسته می اومد تند شد و بعد تگرگ که صبحونه مون رو تو این هوا خوردیم و بعد یاعلی گفتیم و شروع کردیم کیسه های زباله رو پر کردن از آشغال ها. 20 تا کیسه پر شد. تو حین جمع کردن زباله ها همونطور که کرم های خاکی و حلزون ها رو ملاقات می کردیم داشتیم به این فکر می کردیم که آخه این مردم نامرام چی فکر کردن. چرا هر کی مسئول زباله های خودش نیست؟ و عوض هدیه ای که طبیعت می ده بهشون ناشکرگذار جوابشون خراش دادن دل طبیعت و بد و بیراه گفتن به اونه؟

برگشتن، کیسه ها سنگین بودن و هنوز یک ده هزارم آشغال ها هم جمع نشده بود اما ما می دونستیم که کار ارزشمندی رو داریم انجام می دیم. ایده ی این طرح از صدرا بود که چون دست راستش توی رکاب زدن آسیب دیده بود با یه دست زباله ها رو جمع می کرد و خیلی شبیه پیغمبرها شده بود. تشکر از اون و امید که سرپرست های این برنامه بودن و چقد خوب که بعد مدتها برنامه ام جور شد برای با بچه ها بودن که دلم تنگشون شده بود خیلی.

و مرسی از نوید به خاطر فرستادن عکسها.

ولیان

 آره بازم رفته بودیم ولیان. بازم به سرپرستی امیرمسعود. بازم بهمون خیلی خوش گذشت. دفعه پیش دو روزه رفته بودیم و شب رو توی یه قصر خوابیدیم. یادتون که هست؟ ایندفعه سر ظهری خودمون رو به قصر رسوندیم... ببینم سلماز چرا داری از وسطش تعریف می کنی؟!!

ساعت ٬۸ ده نفری راه افتادیم. هوا خیلی سرد بود و خورشید هم خیال در اومدن نداشت. اتوبان رو ۳۰ کیلومتر ی رکاب زدیم تا ولیان. سرتاسر اتوبان یه نوارِ گندم ریخته شده بود که من همه اش فکر می کردم یه شاعر توی راه و ترابری این طرح رو ریخته واسه پرنده ها. بچه ها ولی می گفتن بعیده همچین چیزی. حتما از یه نیسان یا یه کامیون گندما ریخته شدن پایین یا یه همچین چیزی مثلا. و من می گفتم: ولی آخه اینقد یکنواخت!!! اینقد گسترده؟!!! بگذریم حالا. بعد از گذشتن از مه  رسیدیم به تابلوی «به سمتِ کوهسار» که راه ولیان از همین جا شروع میشه. از روستاهای قلعه چنار٬ آجین دوجین و دوزعنبر گذشتیم و رسیدیم به ولیان.

گفتیم فکر ناهار باشیم و ماهیتابه ای چیزی قرض بگیریم و یه املت ردیف کنیم که خبردار شدیم توی قصر٬ سالگرد مرگ یکی از اهالی هست و ما هم از خدا خواسته یهو دیدیم نشستیم پای سفره شون. پسرها طبقه ی پایین که انگار کلی هم تحویلشون گرفته بودن. من و اکرم هم طبقه ی بالا. اون بالا من و اکرم هاج و واج میخ ِحرف ها و رفتار خانوم های اونجا شده بودیم. خب این مجلس به هر چیزی شبیه بود جز سالگرد مرگ کسی. یکی از خانوم ها وسط نمازش اونجا یهو ازمون که کلاه و دستکش و بند فیکس داشتیم و یه خورده هم گلی بودیم شروع کرد پرس و جو درباره شجره هامون. اون بود که گفت اینجا مراسم سالگرد دخترخاله ی پدریش هست تازه اینکه پدر خودش هم دو ماه و نیم پیش مرده. این رو با خنده گفت مثل اینکه بگه آره من٬ دو ماه و نیم پیش عروسیم بود یا هورا من دو ماه و نیم پیش نوه دار شدم...

این بار اما یه مسیر باحال تر از قبل رو توی کوه های ولیان رکاب زدیم. هر چند از برگ های زرد و منظره های خیلی خوشگلِ کوچه باغها چیزی نمونده بود ولی تجربه ی لحظه لحظه ی یه جای مشترک بود توی دو تا فصل مختلف. کلی هم عکس گرفتیم اما نه با بورخس٬ این اسم دوربینمه٬ که اون روز افتاد توی جوی آب و مرد و من نتونستم حتی یه عکسم بگیرم . واسه همین هم این پست بدون عکس مونده.

دیگه اینکه ساعت ۴- ۳۰/۴ بود که راه افتادیم سمت کرج. تو مسیر برگشت٬ وسط اتوبان آقای صلحی وند و خانومشون رو دیدیم که کلی برامون از پرتقال های باغشون پوست گرفتنو بهمون دادن. مزه ی میوه های بهشتی رو می داد و کلی انرژی بود. دوباره رکاب زدیم و ساعت پنج و نیم اینا کرج بودیم. جمعا شد ۸۵ کیلومتر که رکاب زدیم و مرسی٬ مرسی امیرمسعود.    

پی نوشت: این عکسا رو هم یه خیر افقی برام فرستاد که اضافه کنم. کردم.    

کندور به وردیج

 

ساعت ۳۰/۸ صبح جمعه به سرپرستی آقا پوریا٬ هشت نفری راه افتادیم سمت کندور که بعد٬ سه نفر از بچه های تهرون هم بهمون ملحق شدن٬ شدیم ۱۲ نفر. مسیر کندور به وردیج خداییش مسیر سختی بود. قبلا چندباری با ونسان تا ایستگاه مخابراتی کندور رفته بودم ولی این بار رفتیم داخل روستا. از کنار قبرستون و امامزاده عبدالله اش هم گذشتیم. تا اینجاش آسفالته بود و بعد تا روستای وردیج و واریش که خاکی بود.

قشنگی مسیر به صخره های عجیبی بود که مث صورت های کج و کوله ی آدمها تو دل کوه به آدم می خندیدن یا در حال خشم و گریه بودن. با  چشم های حفره ایی که بدون تحرک٬ یواشکی ما رو زیرِ نظر داشتن. ما رو که با حیرت بهشون نگاه می کردیم.  

 از کوچه باغهایی رد شدیم که می گفتن تابستونی وقتی ازشون رد می شی جیب هات پر آلبالو و گیلاس میشه. زمستونی که خبری ازشون نبود خشکِ خشک. با خیال مزه ی گیلاس ها کوچه باغها رو رکاب زدیم و بعد٬ ناهار زیر درخت ها٬ توی سرما... ولی چسبید. سفره ای داشتیم از هر کی یه چی.

مسیر برگشت هم بعدِ روستای واریش٬ جاده قدیم تهران- کرج بود. کلا ۶۲ کیلومتر رکاب زدیم. یه کمی هم خسته شدیم. ولی بعدِ مدتها یه تمرین درست و حسابی بود: تا دلت بخواد سربالایی تا دلت بخواد سرپایینی.

درباره روستای کندور تو ادامه مطلب بخونین.

ادامه نوشته

با خودم گفتم این قله ی کوچیکی بود عظیمیه، کوه نور...

 

زمستون برنامه های باشگاه اینطور تغییر کرده که بیشتر کوهنوردی داشته باشیم تا رکاب زدن و جمعه اولین برنامه ی کوهنوردی مون بود از قله ی عظیمیه به قلل دوبرار. ساعت ۳۰/۶ صبح. 

بارون می اومد و زمین خیس بود. پس کوه ها باید گلی باشن و نشه که رفت ازشون بالا. ولی ما بیدی نبودیم که با این بادها بلرزیم. رفتیم. ده نفر بودیم و به سرپرستی دوست خوبم طوبا. ریز ریزِ بارون و هر چی بالاتر می رفتیم مه بیشتر می شد. هر قدمی که بر می داشتم حس می کردم دارم ذره ذره تبدیل می شم. این رو از بقیه هم پرسیدم. پرسیدم اونا هم اینطوری هستن؟ گفتن آره ولی نه با این شدت که تو می گی. نه با این هر قدم رفتن. فهمیدم پس اون چی هست که آدمها رو به کوه می کشونه. و باید منتظر چیزی می بودم که در پایان راه در من اتفاق می افتاد.

بعد برف گرفت و زمین سفیدتر شد. سفیدیها توی دستای ما گلوله شدن و پرتاب شدن سمت همدیگه و همینطور با بازی و خنده رسیدیم به قله. جایی که گرد دست همدیگه رو گرفتیم و سرود ای ایران خوندیم و با تموم وجود لرزیدیم نه به خاطر سرما. به خاطر اسمی که حالا روی یک نقطه اش ایستاده بودیم و از عشق به اون لبریز بودیم: ایران.  

بعد به خاطر تولد منصور کلی گلوله برفی بهش هدیه دادیم که اقرار کرد آخرسری از به دنیا اومدنش کلی پشیمون شده. صبحونه بالای قله. توی مه. و بعد برگشتن که سفیدی بود٬ شجریان بود٬ رقصِ مثِ سماعِ اکرم بود٬ میوه های پشتِ همِ مونا بود٬ آفتابِ رنگ پریده بود و رازهایی که شنیدم.

به روستای محمودآباد رسیدیم و بعد٬ از باغ طالبی٬ این بار پای پیاده نه با ونسان و بقیه دوچرخه ها پایین اومدیم و چقد خوب بود.

تو راه برگشت به خونه دیدم چقد سنگینم. کوله ام سبک تر نشده بود. سنگینی بدی نبود. سنگینی ای بود به خاطر چیزی که تویم را پر کرده بود. دونستم هر مسیری که می رم٬ هر مکان٬ هر راهی٬ می شه جزئی از من. اینطوره که هر بار سنگین تر می شم... مساحتم... وسعتم... 

این رو با خودم تکرار کردم و کلید رو توی قفل چرخوندم: نه. تو هیچ وقت آدم پای دامنه ی کوه نیستی وقتی همه ی مسیر٬ تموم قدم هات رو تا قله یادگرفتی و تبدیل کردی. تو هیچ وقت آدم پای دامنه ی کوه نخواهی بود وقتی به قله رسیدی... 

پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم و با خودم گفتم: این قله ی کوچیکی بود عظیمیه٬ کوه نور٬ که با من اینطور کرد. قله های بزرگتر اون وقت...؟ کوهنوردهای واقعی...؟

جایی برای ساعتهایی کاملا خوشبخت بودن

پنج شنبه تولد نعیم بود. برای همین واسه ترتیب دادن یه جشن تولد کوچولو٬ رفتیم محمودآباد- باغ طالبی. مث همه ی جشن تولدهای دیگه بساط شیرینی و شمع و میوه و بادکنک هم بود و کلی شادی و خنده فقط بدون بودن دیوار و پرده و میز و صندلی. روی چمن٬ هوای آزاد.

واسه جمعه هم باز رفتیم محمودآباد. اما نه محمودآبادی که همیشه می رفتیم. اینبار با تأمل رفتیم. هر چند ده متری می ایستادیم و محیط رو توی ذهنمون اسکن می کردیم. محیط هم میزبان خوبی بود. آغوشش رو برامون با دست و دل بازی باز کرده بود. درخت کنار چشمه که همیشه سر به هوا از کنارش می گذشتیم اینبار گذاشت روی شونه هاش بشینیم. حتی با ونسان هم مهربون بود. می بینینش ونسان رو روی درخت؟ همینطور سلانه سلانه به جایی رسیدیم که هنوز یادگاهای پاییز رو باخودش داشت. درختای توی راهمون دیگه لخت شده بودن و اسکلتی که مونده بود ازشون توی زمینه ی آسمون غریب و افسونگر بودن. نشستیم و آتیش زدیم. 

 بعد یه چرخی زدیم اطراف و یه قنات پیدا کردیم و داخلش شدیم. یه دالان اصلی داشت و چند تا دالان فرعی. کفشهامون رو درآوردیم و شلوارها رو تا زانو بالا زدیم. تاریکِ تاریک بود. یه جاهایی مجبور بودیم کاملا دولا حرکت کنیم و یه جاهایی کاملا ایستاده. آدم رو یاد هزارتوهای بورخس می انداخت. آنقدر طولانی بود که تو تاریکی و جیغ و هراس و هیجان بتونی خیالت رو پرواز بدی که مثلا اگه یهو الان زیر پات خالی بشه و تو یه دفعه وارد یه دنیای پنهون از آدمها بشی... یا که مثلا رو در رو شی با یه انسان-هیولا که سالهای سال تک و تنها اونجا زندگی می کنه و بخواد تو رو هم ... یا اصلا نقب ریزش پیدا کنه و راه خروج رو ببنده... اون وقت...

کف پاهامون با تردید سنگهای ریز و تیز رو لمس می کرد و گاهی گیر می کرد به ساقه های گیاهی که اونجا بی خیال رشد کرده بود. تکه ای از ریشه اش رو خوردیم. مزه ی تازگی جوانه ی گندم رو می داد. یکی از فرعی ها و بعد دالان اصلی رو تا آخرش رفتیم. میونه ی دالان اصلی، یه دالان عمودی بود که به آسمون راه داشت. حس ریشه ی گیاه بودن رو داشتم که می خواد اولین تلاش هاش رو بکنه تا به سطح زمین به نور خورشید برسه. با اینهمه حس های خوب٬ وقتی دیگه از کل زاویه های قنات کشفی برامون نمونده بود تندی خودمون رو رسوندیم به آتیش گرممون و نعیم و طوبا که با چاقو از ساقه های تر درخت سیخ درست کرده بودن برای کباب زدن سوسیس پنیری و قارچ هایی که خریده بودیم و این ناهار خوشمزه مون بود. با صدای داریوش و کلاغ ها.

همه چیز توی یه هماهنگی کامل بود. دونستیم چقد جایی برای ساعتهایی کاملا خوشبخت بودن نزدیکه. همین جا، چند قدمی مون توی کرج. و کلی همه سپاسگذار طوبا بودیم که ایده ی همه ی اینها از اون بود.  

قم به ورامین

هیجانزده بودم واسه رکاب زدن توی کویر. فکر می کردم شن رونده باشه گرم و عاجهای ونسان روش به آرومی فرو و سخت پیش می ره. آفتاب رومون می ریزه و سکوت جلوی حرکت خون رو توی رگهامون می گیره. اما این کویر نبود. بیابون بود که خب حس خودش رو داشت. خوب هم بود. خیلی خوب. مسیر تمومش کفی بود. صاف و تقریبا بدون مانع. اونقده که من سپرده بودم به ونسان که خودش بره و چشمهام رو بسته بودم. تهی. مسیر انحرافی نداشت که ونسان منحرف بشه. همینطور می رفت. 

رکاب زدیم توی یک خالیِ کمی خیس و خالی شدیم.

 23 نفر بودیم و دو تا ون. ساعت 5 بار زدیم دوچرخه ها رو و حرکت سمت قم. به خاکی اش که رسیدیم سوار شدیم. کاروانسرای دیر گچین رو دیدیم که می گن مادر کاروانسراهای ایرانه. معماری اولیه اش مربوط به دوره ی ساسانیه که بعد تو دوره ی صفویه تکمیل شده. مث همه ی کاروانسراهای دیگه بود که دیدمشون و مث همه داشت ذره ذره تخریب می شد.

بعد ادامه ی مسیر رو رکاب زدیم سمت ورامین که پوشش گیاهی اش رفته رفته عوض می شد. خارگزنه ها، جاشون رو به بته های سبزو درختچه ها می دادن و تپه ها دیگه صاف و بی خش نبودن. عضله پیدا کرده بودن. توی مسیر شتر هم دیدیم سیاه و قهوه ای. موش مرده، سگهای بزرگ گله، بچه های بیابون، دو تا شکارچی، یه بز و دو تا بره پرسه زن توی دیر گچین و غروب آفتاب وقتی خورشیدٍ قرمز نارنجی آروم آروم پایین می رفت.

 انتهای مسیر دور هم جمع شدیم نرمشی کردیم و بعد سکوت٬ یه دقیقه٬ برای شادروان نصیری که توی یکی از برنامه های باشگاه آخرین رکاب ها رو زد و دره ای در ماسوله در برش گرفت و سرود ای ایران...   

روستای سنج

جمعه٬ برنامه ی باشگاه روستای سنج بود. سنج از قدیمیترین روستاهای کرج هست که درباره اش در ادامه مطلب می تونین بخونین. ساعت ۳۰/۸ راه افتادیم. ۱۳ نفر بودیم و مسیر باغستان غربی به برغان رو رکاب زدیم. مسیری که تقریبا شش ماه پیش با کافکا رفته بودم و برام خیلی سخت بود اینبار آب خوردن. تموم راه ونسان آواز زمزمه کرد و من بهش گوش می دادم. تموم راه تنها بودم با اینکه ۱۲نفر دیگه هم بودن ولی نبودن.

نزدیکیهای روستا٬ شکافهای بزرگی بود مث غارهای کوچیک کوچیک که یکی از بچه ها می گفت قبلا مردم به صورت بدوی توشون زندگی می کردن. رفتیم توی یکی از اونها نشستیم و عکس انداختیم. حس خوبی بود. خیلی خوب. داخل روستا نشدیم. آقا یزدان سرپرست برنامه گفت برگردیم و برگشتیم. رفتیم سمت برغان و بعد توی کافه ی پاتوقمون استراحت و خنده.

بعد دو دسته شدیم. یه دسته که من و ونسان هم باهاشون بودیم ازمسیر آسفالت برغان سمت کرج برگشتیم و یه دسته هم که سمت خوارس رکاب زدن. برگشتن٬ من خالی ولی سر سیزدهم بچه های دان هیل رو دید سوار اتوبوسن٬ اون و ونسان هم سوار شدن و رفتن محمود آباد. یه بار مسیر باغ طالبی رو با سرعت و یه بار هم مسیر گورستان رو پایین اومدیم و شادی و نفس.

ادامه نوشته

دره وسیه تا کندور

خب پنج شنبه تصمیم داشتیم بریم امامزاده داوود. اما بعدش منصرف شدیم. یکی از بچه ها مسیری رو پیشنهاد کرد که از دره وسیه به کندور می رسید و قرار هم بر همین شد. مسیر سختی بود. نگاش که می کردی سربالایی هاش شیب زیادی نداشت اما خاکش ناسازگار بود. رکاب که می زدی بالا نمی رفتی. همین جنگیدنش ولی قشنگ بود. وقتی که بالاخره رسیدیم به جایی که بالاتر از اون نبود. سکوت. نسیمی که روی صورتت بازی می کرد. دیواری از کوه. حس احترام و عقاب. عقابی که دورتر بالای سرمون پرواز می کرد... و تماشا.

بعد یهو نمی دونم چرا شروع کردیم به پریدن. پرش اما نه با دوچرخه و کلی خنده و فراموشی.

سراشیبیش اما رهایی بود و تمرکز٬ فریاد و خنکا با پیچ هایی که تکنیک بالایی می خواست که ببریمشان و تازه سر آخرین پیچ بود که من و ونسان یاد گرفتیم چه کار کنیم. بعد از این به جاده ی آسفالته ی کندور رسیدیم و بعد رکاب زدیم تا خونه... تا ساعت ۲...

جمعه هم برای یه تمرین کوچولو ٬یه دو ساعتی تو محمودآباد رکاب زدیم. تا باغ طالبی رفتیم و از گورستان پایین اومدیم و دوباره از مسیر سمت چپ گورستان بالا رفتیم و بعد دیگه مسیرهای مالرو رو رها کردیم و از مسیرهای وحشی دوچرخه نخورده بالا و پایین رفتیم تا دره ای که عقابها خیلی نزدیک اونجا پرواز می کردن. انتهای دره٬ دور از روستا خونواده ای توی انزوا بین حصارها زندگی می کردن. انزوایی که پر از زندگی بود.

و اینم آخرین عکس پست قبلی. تقریبا همون زاویه. ساعت ۳۰/۱۱ ظهر. 

     و تمام.

اهالی اغشت می گفتن: اغشت یعنی آغشته به آب

مث مرحله به مرحله بودن یه پیشرفته. انگار خداوندگار طبیعت با من عهد کرده هر بار بیشتر و بیشتر منو مبهوت خودش کنه. اون یه کیسه داره و هر بار مشت بزرگتری از چیزی رو که اون تو هست روی من فرود می آره. هر بار من فکر می کنم که این نهایت زیباییه و بار بعد بهم نشون می ده که نیست. که این تجربه ها حد نداره. اون وقت من خالی مدام تو هوس بلعیدن مشت بزرگتری می مونه... کیسه ای که ته نداره.

بذارین از اولش بگم که ۱۰ نفر بودیم و ۳۰/۷ راه افتادیم سمت روستای اغشت. ۷۷ درصد جای همه خالی بود. ۲۳ درصد اولش رو بذارین جای هیچکی رو خالی نکنم بس که سرد بود مسیر آتیشگاه تا برغان که انگشتهای یخ زده مون آرزوشون بود کنار شومینه باشن و پتو و چای داغ... رکاب زدن هم گرم نمی کرد. حتی آتیش نصف و نیمه ی یه آقایی تو وسط راه هم که ما بی تعارف خودمون، خودمون رو مهمون کردیم بهش. تا اینکه بعدِ پل برغان رفتیم کافه ی پاتوقمون و ۳ تا لیوان چای خوردیم و کلی با تنور اونجا خودمون رو گرم کردیم.

بعد مسیرِ تا اغشت که بینهایت زیبا بود و ساعت ۱۲ بود که رسیدیم به روستای اغشت و جاده ی مالروش. هیچ وقت مالرویی به این قشنگی رو رکاب نزده بودم. صخره ای بود با پیچ های کوچیک و یه طرفمون رودخونه و درختهای پاییزی. ایستادیم و آتیش روشن کردیم و بعد سیب زمینی هایی رو که توی آتیش زغالی شده بودن خوردیم و انار آبلمو. دور آتیش هم کلی خوش گذشت.

بعد به گمونم ساعت ۳ بود که برگشتیم از اتوبان همه با سرعت، به جز من و ونسان. من و ونسان مونده بودیم که آخه سوخت این رکاب زدن از کجا می آد. من خالی خیلی گرسنه اش بود و نمی تونست به یک و نصفی سیب زمینی، یه تی تاپ و یه موز به چشم یه ناهار نگاه کنه. با این حال رکاب زد و ساعت ۴ همه کرج بودیم.

من و راحله ولی بعدش با چند تا از بچه های دیگه قرار داشتیم که یه سری به باغ طالبی بزنیم. با اتوبوس رفتیم و بعدبا دور زیاد ازش پایین اومدیم و ۶ خونه بودیم. عکس زیر از باغ طالبی تو غروبه. معرکه هست نه؟

  سرپرست های این برنامه هم آقا منصور و آقا پوریا بودن. کلی تشکر ازدوتاییشون.

درباره ی روستای اغشت تو ادامه مطلب بخونین.

ادامه نوشته

سپاس از یه آدم خوب

یه آدم خوب این کلیپ قشنگ رو واسم درست کرده و فرستاده. بازش که کردم یهو با یه عالمه انرژی های خوب دوش گرفتم. اگه دوست داشتین ببینینش اسپیکرتون رو روشن کنین.


Photo Sharing - Video Sharing - Photo Printing

بعدِ دو هفته شبها سفید و روزها سرسام خستگی...

های پنج شنبه... آهای جمعه... و چقد دلم تنگت شده بود ونسان...

پنج شنبه صبح با سه تای دیگه از بچه ها راه افتادیم سمت محمودآباد. اول مسیر خاکیش رو رکاب زدیم و ازمسیر گورستان پایین اومدیم. من عینک لنز زرد گذاشته بودم و همه چی اغراق شده رنگی و زیبا بود. بعد عینک رو برداشتمو دیدم نه!! همه چی واقعا رنگی و زیباست. بارون زده بود و چمن سبز دراومده بود روش هم برگهای زرد و قرمز. پایین که رسیدیم این بار سربالایی انرژی اتمی رو رکاب زدیم و مسیر مرغداری رو پایین اومدیمو دوباره یه بار دیگه رفتیم بالا و از مسیر باغ طالبی پایین اومدیم که برگهای رنگی کوچه باغهاش رو پوشونده بود و عجیب دیوونه کننده بود. توی باغها مسیر آب رو باز کرده بودن و طول مسیر رودی درست شده بود که قبلا نبود و بیست... 

جمعه صبح هم ساعت 30/7 راه افتادیم سمت برغان. 6 نفر بودیم و سربالایی مسیر آتیشگاه رو رکاب زدیم. این مسیر رو قبلا هم رفته بودم اما سراشیبیش مسیر جدیدی بود. اولش خاکی و بعد سنگلاخ. هیجانش به این بود که تا به پل برغان برسیم یه رکابمون این طرف پرتگاه بود و یه رکابمون اون طرف روی سنگلاخ ها و کافی بود تمرکز نداشته باشی و خداحافظ زندگی٬ خداحافظ دوستان...

بعدٍ برغان٬ از مسیر اصلی منحرف شدیم و از یه جاهایی سر در آوردیم که اسمشون رو نمی دونم. تو راه به یه آقای مسنی برخوردیم که ایرانگردیش رو واسه چندمین بار شروع کرده بود. می گفت: زمانبندی خاصی نداره و توی مسیر هر جا که لازم ببینه یه چند روزی می مونه و این کار همیشه اشه. می گفت: می تونستم الان توی خونه خوابیده باشم ولی بچه ها از من می شنوین از خواب و راحتی فرار کنین. تو راحتی از زندگی جا می مونین. می ذاردتونو می ره. راست می گفت و ما اینو می دونستیم. بعدش با کلی آرزوی موفقیت ما برای اون و اون برای ما جداشدیم و از خروجی هشتگرد 30 کیلومتری کرج سر در آوردیم. اتوبان رو با سرعت رکاب زدیم تا خودمون رو تا 30/2 برسونیم سر سیزدهم.

 

که دقیق، دو و نیم اونجا بودیم. با بچه های دان هیل قرار داشتیم ازشون فیلم و عکس بگیریم. چرخ ها رو بار اتوبوس کردیم و رفتیم بالا. اولش ما می رفتیم و سرایستگاههایی وا می ستادیم تا دان هیلی ها رد شن و ما فیلم و... بعد سر رمپ ها که اونها پرش بزنن و ما عکس....

سر آخر یه بار دیگه با اتوبوس رفتیم بالا و برگشت این بار٬ مسیر آلونک رو اومدیم پایین. که یه سراشیبی تند و سُریه. این وسط هم ونسان خوشحال٬ یوهو... دورش کم از بچه های دان هیل نبود. وقتی منو به ته دامنه رسوند مث این که غسل کرده باشم از هر چی سپیدی و بوی بیمارستان رها شدم. اونوقت بود که یه چیزی رو فهمیدم. اینکه رکاب زدن برام یه نوع عبادته. یه آیین عرفانی بی سر و صدا که پاک و تطهیر می کنه. نه فقط من رو٬ که هر کی رو که به آیینش رکاب بزنه. رکاب زدنی که با چشمه نه با پا و با هر دور پایی٬ هر دم و بازدمی توش تو نزدیکتر می شی به...

کندلوس

 

تاریخ

نام برنامه

سرپرست

نوع برنامه

محل حرکت

ساعت حرکت

۷و۸/۸/۸۸

کندلوس

افشین رمضانی 

 Cycle Tourist

 میدان سپاه

۵:۰۰ صبح 

طبق تقویم باشگاه، پنج شنبه کجا بودیم؟ کندلوس. چند نفر بودیم؟ 14 نفر (سه تامون بی دوچرخه اومده بودن). ساعت چند حرکت کردیم؟ 5 جمع شدیم، تا دوچرخه ها رو بار بزنیم شد 30/6. از چه مسیری رفتیم؟ جاده چالوس. (که می شد تو این دو هفته سومین بارم که از اونجا رد می شدم ولی بازم این جاده مث سنِ شعبده بازا، شعبده ها داشت که نشونم بده.) صبحونه رو با خنده و نون های داغِ همونجا گرفته شده، وسط راه خوردیم و راه افتادیم تا رسیدیم مرزن آباد و دوچرخه ها رو پایین آوردیم.  مسیر، سربالایی سرپایینیش بده بستون داشتن با همدیگه و کلی هوا خوب بود و منظره ها خوب تر. گاهی وا می ستادیم و تمشک و از این زالزالک وحشی های کوچولو می خوردیم که ۹۰ درصدشون دونه هس ولی طعم بامزه ای دارن. یکی جلوتر، یکی عقب تر ایستگاههایی داشتیم که به هم می رسیدیم و گپ و گفتی و عکس. 

مسیر، نقاشی ای بود از زردها، سبزها، نارنجی ها، قهوه ای ها... یه جاهایی تو مسیر٬ خدا، من و ونسان رو تنها گیر می آورد و با شدت ولتاژ بالایی خودش رو بهمون نشون می داد. از توی چشمامون، سلولهای پوستی و با نفسهامون واردمون می شد و ازمون می گذشت. بعدِ 42 کیلومتر، بیشترش سربالایی، تاریکیِ شب رسیدیم کندلوس و یه سوئیت اجاره کردیم و بعد بساط شام.

 فردا صبحش، بعدِ صبحانه یه قدمی زدیم تو روستا و بعد رفتیم موزه ی کندلوس. این موزه رو آقای دکتر اصغر جهانگیری ساخته، کسی که اسمش با اسم کندلوس همراهه. اون بوده که الان کندلوس رو به یه مکان توریستی تبدیل کرده و از کارآفرینهای موفقیه. اون به کندلوس نگاه کرد. خواست که براش، برای مردمش کاری بکنه. همین نگاه کافی بود که مجتمع کشاورزی کندلوس، کارخونه ی داروهای گیاهی، مجموعه ی فرهنگی کندلوس (موزه) و ... ساخته بشن. این جمله رو از ایشون خوندم که می گه: «اگه توی کویر لوت هم منو رها کنین، بعدِ یه سال که برگردین می بینین که باغی اونجا درست کردم.»  

بعدِ موزه به سمت روستای کجور رکاب زدیم. که تا رسیدن به جاده ی اصلی سرپایینی و مابقی همه سربالایی بود. توی مسیر می تونستی اونقد خوشبخت باشی که وقتی داری آروم می ری و لحظه ها رو می مکی باد بیاد و برگهای زرد رو از روی درختها پخش کنه روی تو و تو با رقصشون از خوشی جنون بگیری.

به جاده ی نور که رسیدیم ساعت 4 شده بود. ناهاری خوردیم و بعد خوشحال که دسترنج سربالایی رکاب زدنهامون رو حالا توی مسیرِ پیچ در پیچ سرپایینی با دوطرف درخت های رنگارنگ می بینیم و خداییش چقد خوب بود. اما هوا زود تاریک می شد و باید دوچرخه ها رو بار می زدیم. هنوز هوس سراشیبی داشتیم و سیراب نشده بودیم. باید کاری می کردیم. یه کاری که این هیجانی که از فکرِ ویژ با سرعت پایین اومدن از اون جاده درست شده بود، مصرف می شد پس تصمیم گرفتیم زو ZOOOO بازی کنیم در حالی که بچه های مسئولیت پذیرتر تو کار بار زدن دوچرخه ها و کوله هامون بودن به همراهی راننده ی خوبمون آقای قاسمی که خیلی خیلی تو طول سفر کمکمون کردن. از بار زدن دوچرخه ها و هوای بچه ها رو داشتن گرفته تا سیخ زدن کباب ها و ... من که سفر زیاد کردم می دونم که آقای قاسمی ازنوع بسیار بسیار مرغوب راننده هاست و تشکر از ایشون. (نفر دوم سمت راست)

تو این سفر یاد تک تک بچه های افق بودم که جاشون واقعا خالی بود. چه جوری آدما می رن زیارت و بعد جای اونایی که نیستن نماز و دعا می خونن همون جوری هم من توی کندلوس کلی به جای تک تکشون نفس و بو کشیدم.     

 درباره ی کندلوس  

گفتگویی با دکتر جهانگیری    

روستای احمدآباد: بازدید از خانه ی دکتر مصدق

پنج شنبه ساعت ۱۵/۷ راه افتادیم سمت آبیک. ۹ نفر بودیم و اتوبان تهران-قزوین رو خطی رکاب زدیم. مسیر آسفالت اتوبان٬ حوصله ی آدم رو سر می بره ولی تو این مدت فرصت پیدا می کنی که فکر کنی به هرچی و من بیشترش رو به یه نفر فکر می کردم. یه نفر که نمی شناسمش٬ ندیدمش و حتی اسمش رو هم نمی دونم. یه نفری که طوبا ازش برام حرف زده بود و فقط همین قد می دونستم که به خاطر یه حادثه خونه نشین شده. اتفاقی که می تونه برای هر کدوم از ماها بیفته. خودم رو گذاشتم جاش و دیدم خیلی سخته و فقط میشه حالا شکرگذار بود. شکرگذاری یعنی قدر دونستن. قدر دونستنِ لحظه لحظه های حالامون با همه ی رنج هایی که ممکنه درگیرشون باشیم... خیلی چیزهای دیگه هم بودن که تو اتوماتیک رکاب زدن تو اتوبان از ذهنت می گذرن. به آبیک رسیدیم و از اونجا به سمت خونه ی دکتر مصدق رکاب زدیم.

خونه ی دکتر مصدق٬ وقتی پا می گذاشتی توش٬ وقتی می دونستی یه روزی این مرد بزرگ توی همین حیاط بزرگ قدم می زد و ذکر همیشه اش ملت بود و اون بالکن که برای مردم سخنرانی می کرد٬ گوشه گوشه و جای جاشُ وقتی می دونستی توی اتاقی ایستادی که او حالا سالهاست که خوابیده (دکتر مصدق توی همین اتاق دفن شدن) حس تقدس بود که سرتاسرت رو می پوشوند.

آقای مسنی که توی عکس هس از آشپزهای ایشون بود و تا مستقر شدیم شروع کرد از خاطره هاش گفتن. بس که لبریز بود و مشتاق از گفتن. اونجا از ما پذیرایی کردن و بعد راه افتادیم به سمت روستای قشلاق. جاده ها پر از مزارع ذرت بودن و همه جا بوی بلال می اومد. نرسیده به روستا توی امامزاده احمد-محمود که می گفتن ادامه های امام موسی کاظم هستن مستقر شدیم برای ناهار. دوست خوبم راحله که سرپرست برنامه بود هماهنگی ها رو انجام داده بود که نمی دونم کی ها٬ از کجا٬ رو چه حسابی برامون ناهار بیارن. توی همون جا چای هم گذاشتیم و کمی استراحت کردیم.

 ساعت ۳۰/۳ بود که گفتیم برگردیم تا به تاریکی نخوریم که خوردیم. داشتیم از اتوبان می رفتیم که پلیس برمون گردوند و گفت از جاده قدیم. جاده قدیم خطرناک تر بود و بدون هیچ چراغی ولی چاره ای هم نبود. من و دو تا از بچه ها جلوتر بودیم که یهو دیدیم مسیرمون روشن شد. یه آقای مهربونی با ماشینش پشت سرمون تا رسیدن به روشنایی حصارک آروم آروم حرکت می کرد. ما ازش نخواسته بودیم و این واقعا لطف بزرگی بود. نمی دونم مسیر دوستای دیگه مون رو کی روشن کرد که مدام باهاشون تلفنی در ارتباط بودیم.

ترافیک قبل و روی پل حصارک واقعا سرسام آور بود. راننده ها عصبی٬ حاضر بودن برای یه دقیقه زودتر رسیدن از روی جنازه ی همه رد شن. امکانش رو نداشتن مثلا لاستیک های غول پیکر و زنجیرهای تانکی وگرنه این کار رو می کردن. ما بالاخره خودمون رو از لا به لای اینهمه آهن که ازشون یه ریز٬ نور و صدا و گرما بیرون می زد٬ بیرون کشیدیم و هفت و ربع دیگه کرج بودیم.

کل مسافتی رو هم که تو این برنامه رکاب زدیم ۱۲۷ کیلومتر در عرض هفت ساعت و نیم بود. برنامه ای که برام بیش تر از یه برنامه ی عادیِ دوچرخه سواری٬ که به قولی یه زیارت بود. ممنون از راحله به خاطر این برنامه ی عالی.  

ویدیوی خانه ی دکتر مصدق را در اینجا ببینید.

درباره ی دکتر مصدق

خاطرات رئیس دفتر مصدق رو در ادامه مطلب بخونید.

ادامه نوشته

جلسه 28/7/88

تو این جلسه (که خیلی هم شلوغ شده بود چون آدرس باشگاه عوض شده، خیلی از خانواده ها زحمت کشیده بودن اومده بودن برای تبریک و گل و شیرینی هم آورده بودن) تقویم پاییزه باشگاه ارائه شد. که به شرح زیره:

تاریخ

نام برنامه

سرپرست

نوع برنامه

محل حرکت

ساعت حرکت

۳/۷/۸۸

اعزام به مسابقات

افشین رمضانی

 Cross Country

میدان سپاه

۶:۰۰ صبح

۱۰/۷/۸۸

نوشهر

فرید روشنایی

 Cross Country

میدان سپاه

۵:۳۰ صبح

۱۷/۷/۸۸

همایش

افشین رمضانی

------

پارک خانواده

۱۰:۰۰ صبح

۲۴/۷/۸۸

روز کوهنورد

رمضانی/صلحی وند

همایش

------

------

۱/۸/۸۸

وینه

منصور گلزاری 

 All Mountain

 سیزدهم گوهردشت

 ۷:۰۰ صبح

۷و۸/۸/۸۸

کندلوس

افشین رمضانی 

 Cycle Tourist

 میدان سپاه

۵:۰۰ صبح 

۱۵/۸/۸۸

مهرشهر

طوبا آذرگشب 

 Cross Country

 سه راه گوهردشت

 ۷:۳۰ صبح

۲۲/۸/۸۸

کلوان

 افشین رمضانی

 Cross Country

 سه راه عظیمیه

 ۵:۳۰ صبح

۲۹/۸/۸۸

اغشت

 گلزاری/ پورزادی

 Cross Country

 سیزدهم گوهردشت

 ۷:۰۰ صبح

۵و۶و۷/۹/۸۸

قصر بهرام

افشین رمضانی 

 Cycle Tourist

 میدان سپاه

 ۵:۰۰ صبح

۱۳/۹/۸۸

روستای سنج

 یزدان رمضانی

 Cross Country

 سیزدهم گوهردشت

 ۸:۰۰ صبح

۲۰/۹/۸۸

دیر گچین

 افشین رمضانی

 Cycle Tourist

 میدان سپاه

 ۵:۰۰ صبح

۲۷/۹/۸۸

اخترآباد

منصور گلزاری

Cross Country

میدان استاندارد

۸:۰۰ صبح

از این به بعد هم جلسه های باشگاه روزهای دوشنبه ساعت ۲۰-۱۸ تو ۴۵ متری گلشهر کرج، بین اختر غربی و شقایق، پلاک ۲۰۸، طبقه دوم، واحد ۴ برگزار می شه.

منبع: http://www.ofoghmtb.blogfa.com/

من خالی: رامسر

پدر گفت:پس ما چی؟ مادر ساکت نگام کرد. اونا راست می گن. حالا شش ماه میشه که من دارم به یه آدم دیگه استحاله پیدا می کنم و این یه خیال پردازی نیست اگه بود پس چرا راه به راه آدمها این روزا همه اش این رو به من می گن که چقد فرق کردی. حتی تن صدات هم عوض شده. از وقتی که ونسان رو گرفتم این حرفها رو بیشتر می شنوم. ونسان خب سرکش و ناآرومه و ذره ذره داره این خصلت هاش رو به من تزریق می کنه. منی که قبلا این قابلیت رو داشتم که ساعت های مدید آروم بشینم گوشه ای و هفت تا کتاب رو با هم بخونم؟ نه ببلعم. ولی حالا بگین یه ساعت. چی؟ نه. یه ربع؟ اصلا. پنج دقیقه؟ اوم... یه دقیقه؟ شاید. شاید یه دقیقه رو آروم بشینم... اصلا چرا دارم اینا رو می گم؟ می خواستم بگم پدر گفت: پس ما چی؟ کی برای ما وقت داری؟ و من گفتم: خب می آیین فردا بریم رامسر؟ با هم؟ بدون کافکا و ونسان؟ و اونها هم نگفتن: پس کارت چی؟ مرخصی داری یا نه؟ گفتن: بریم. خب حقشون رو می خواستن و من یه عالمه وقت و محبت بهشون بدهکارم. اینطوری شد که من خالی از شنبه تا سه شنبه رامسر بود و وقت نکرد پست هاش رو آپ کنه.

از مسیر جاده چالوس رفتیم که تو هر فصلی قشنگی خودش رو داره. می دونین که می گن جاده چالوس یکی از ده جاده ی برتر زمین هس؟ دایم تو این مدت چشم های من خالی تو کار ضبط تصویرهای طبیعت بود و کلی هم پرانا ذخیره کرد برای روز مبادا. صدای دریا رو گوش داد توی شب وقتی که چشمهاش بسته بود و می دونست بالا سرش یه عالمه ستاره هس. مسیر جواهرده (تو این ده بودکه غزاله علیزاده خودش رو به درخت دار زد) رو تا ته دهش و آبشارهاش رفت. نون محلی خورد. فلسفه ی هنر نیچه رو خوند و با تله کابین به قله ی ایلمیلی رفت. آخه تازگی تو رامسر یه تله کابین باز شده ارزشش رو داره هر وقت رفتین اون ورا سری هم به تله کابینش بزنین و پرانا یادتون نره.

جمعه روز کوهنورد

هر سال روز کوهنورد که گروه های کوهنوردی کرج پای کوه نور عظیمیه غرفه می ذارن، باشگاه افق هم یه غرفه داره. چون دوچرخه سواری کوهستان از کوه و کوهنوردی جدا نشدنیه. بچه ها از پنج شنبه عصر زحمت کشیده بودن و غرفه رو بر پا کرده بودن. یه غرفه ی کوچیک اما نه فقیر. وقتی داخل غرفه ی افق می شدی حس هیجان و تازگی پیدا می کردی. نه فکر کنین چون غرفه ی خودمون بود اینو می گم. حسی بود که داخل غرفه های دیگه نبود. تو غرفه ی کوچیکمون بچه ها٬ عکس های سفرهای آقای صلحی وند رو چسبونده بودن که پشت هرکدومشون کلی خاطره و ایده و حرف بود.

افشین رمضانی نائب رئیس باشگاه- طوبا آذرگشب مسئول کمیته بانوان

روز کوهنورد: افشین رمضانی نائب رئیس باشگاه- طوبا آذرگشب مسئول کمیته بانوان

 بعد که غرفه رو جمع کردیم قرار گذاشتیم ساعت 3 بعدازظهر جمع شیم برای تمرین تو باغ طالبی.12 نفر بودیم از خاکی محمود آباد رکاب زدیم و از باغ طالبی سر در آوردیم و از سمت خاکی گورستان پایین رفتیم.

توی هشتی آخر دو تا از بچه های دان هیل کار رو دیدیم که پیشنهاد کردن دوباره مسیر رو بالا بریم و تو تاریکی شب پایین بیاییم. چهار نفرمون جدا شدن و 9 نفری با اتوبوس خیابون انرژی اتمی رو بالا رفتیم که اینجا ونسان پنچر شد. تا پنچری رو بگیریم هوا حسابی تاریک شده بود ولی از ماه و مهتاب خبری نبود. یه خط شدیم و باغ طالبی رو پایین رفتیم. تاریکی و سکوتی بود که هر از گاهی با گفتن شماره هامون می شکستیمش. از نفر اول که شروع می کرد می گفت ۱ تا نفر آخر که صدای شماره  ۹ رو بشنویم و مطمئن شیم که همه مون زنده ایم. یه تجربه ی بی نظیر بود. همه اش بهت و رمز بود. یه جاهایی از مسیر حتی چرخ جلوییت رو که یه متری هم بیشتر باهات فاصله نداشت نمی دیدی و این کار خطرناکی بود؟...

معلومه که خطرناک بود. هیچ جا هم دوچرخه سواری توی شب توصیه نشده اون هم توی کوه ولی اونقده تجربه ی پر از لذت و هیجان و گیجی ای بود که من و ونسان آماده بودیم بگیم... یه دفعه ی دیگه؟... آره بریم ما هستیم. ولی بچه ها می خواستن برن پیست و من یادم اومده بود یه عالمه کار نکرده دارم توی خونه. پس ونسان فعلا شب به خیر. تو داری جای همه کس و همه چیز رو برام می گیری و این خیلی بده خیلی بد...

هر چه پیش آید خوش آید

چون چهارشنبه تعطیل بود و باشگاه هم برنامه ای نداشت تصمیم گرفتیم بریم... کجا؟ مقصدمون معلوم نبود٬ در مورد مسیر یه توهمی داشتیم٬ کی ها می آن رو نمی دونستیم٬ سرپرست هم نداشتیم. همینطوری الله بختکی گفتیم ساعت ۷ جمع شیم زیر پل سه راه گوهردشت که ۴۰/۷ راه افتادیم. ده نفر بودیم که چهار نفرمون می خواستن از نصف راه برگردن و سبک اومده بودن ولی ۶ نفر بقیه که من هم جزوشون بودم نقشه ی یه سفر یه روز و نیمه رو کشیده بودیم. واسه همین هم کوله پشتی و کیسه خواب همراهمون بود.

اتوبان تهران- قزوین رو رکاب زدیم و بعد انحرافی کوهسار رو بالا رفتیم. مسیر قشنگ بود اما نه اونقده که انتظارش رو داشتیم تا رسیدیم به پارک جنگلی آجین دوجین و یه صبحونه ی توپ خوردیم زیر درختهای سپیدار بلند و رودخونه ای که به خشک شدنش عمری نمونده بود.

از روستاهای زیادی رد شدیم و مسیر هم سربالایی معقولی داشت تا رسیدیم ولیان و کوچه باغ های کم نظیرش. ساعت ۱۲ کنار چشمه اطراق کردیم برای استراحت و بعد هم چهار نفر دیگه مون خداحافظی کردن برگردن کرج. امیرمسعود که بچه ی ولیان هس گفت تا یه جایی همراهیشون می کنه و برمی گرده.. بعد ما نشستیم همینطور منتظر امیر مسعود. بازم همینطور منتظر امیر مسعود... بازم بازم همینطور منتظر... تا ساعت شد ۴ و امیرمسعود برگشت.

یه ناهاری خوردیم و راه افتادیم و تا روستای دوزعنبر رکاب زدیم. می خواستیم قبل تاریک شدن هوا یه جایی برای خواب پیدا کنیم. رفتیم امامزاده یحیی که یه امام زاده بزرگ بود همراه مادر و خواهرش ولی راهمون ندادن. مجبور شدیم برگردیم ولیان و امیرمسعود هماهنگ کرد و ما رو برد تو یه کاخ. اینکه می گم کاخ دروغ نمی گما. واقعنی یه کاخ بود. فکرشو کنین یه لوسترش ۵ میلیون تومن بود...

اوم خب کاخ که نه. یه موسسه خیریه ی مجلل که نقش تالار عروسی و مراسم خاص رو بازی می کرد. آدم نگاش می کرد با خودش می گفت کاش می شد مث یه کیک تکه تکه اش کرد و قسمت کرد بین همه ی مردم فقیر. چون کاخمون یه آشپزخونه ی مجهز داشت تصمیم گرفتیم ماکارونی بپزیم. آخه ولیان دیزی سرا و رستوران و از این چیزا نداشت. مونا و راحله شروع کردن آشپزی. البته ته دیگش رو من درست کردم که از همه ی شاممون خوشمزه تر همین ته دیگش بود.

فردا صبحش ساعت ۹ تصمیم گرفتیم یه راست برگردیم کرج تا یه استراحتی کنیم و برای کمک به غرفه ی روز کوهنورد خودمون رو برسونیم. پس بدون توقف رکاب زدیم و ۱۲ خونه بودیم. کل مسافتی رو هم که طی کردیم ۱۰۶ کیلومتر بود برای یه روز و نیم زیاد نیست اما از اولش گفته بودیم هر چی پیش آید خوش آید.

کوچیکترین آب انباری که تا حالا دیدم

تشکر از امیرمسعود جا مونده بود. (نفر اول سمت راست).

آخر هفته

اول از همه یه خبر برای ماهایی که آرزوی سفر با دوچرخه دور این کره ی خاکی رو داریم و اونم اینه که پنج شنبه ها ساعت ۸ صبح کانال یک بشینیم پای صحبت های دوستای خوبم نسیم و جعفر که چیزای زیادی دارن بگن که برای گوشهامون لازمه. حتما ببینین. بعدش هم می مونه گزارشهای تمرینهام.

پنج شنبه رو با ۸ تا از بچه ها رفتیم سمت آتشگاه منتها یه مسیر جدید که ۱۰۰ متری هم مجبور شدیم دوچرخه هامون رو کول کنیم بس که صخره و سنگلاخ بود ولی مسیر خیلی خوبی بود و بعد از مدتها یه تمرین عالی.

جمعه هم چون می خواستیم زودتر برگردیم تا به همایش برسیم٬ محمود آباد مسیر خون بالا رو رکاب زدیم. خون بالا اسمیه که بچه ها خودشون روش گذاشتن. چون می گن اینقده سربالایی های به قول اونا خفنی داره که غیر این نمی تونه اسمی داشته باشه. من همیشه یک هفتم این مسیر رو می رفتم  و روی یه صخره ی پهن و بزرگی که اونجا هست می شستم و کتاب می خوندم. حالا که هوا زود تاریک می شه فقط از دور نگاهش می کنم. مسیر برگشت هم یه اشتباهی کردم. یه اشتباهی که ممکن بود باعث شه این وبلاگ دیگه هیچ وقت به روز نشه. آخه با سقوط به ته دره فقط سه سانت و نیم فاصله داشتم. با دور زیادی داشتم می اومدم پایین و اگه ونسان٬ ونسان خوبم٬ به موقع نپیچیده بود... باشه باشه بس می کنم ولی این صحنه مدام برام مرور می شه. یه تورفتگی هم روی کلاهم پیدا شده که یادآوری کنه بهم... مغزی که باید متلاشی می شد.

خلاصه بالاخره ما خودمون رو رسوندیم به همایش. همایش چی؟ این همایش با شعار انظباط٬ امنیت و سرمایه اجتماعی برگزار می شد و ویژه ی آقایون بود. ولی نظر ما این بود که حضور ما خانومها نه لازم که واجبه.

 اونوقت چی کار کردیم؟ پشت آقایون زیادی که تو همایش شرکت کرده بودن٬ پشت ون افق و ماشین پلیس٬ ما پنج نفر خانوم رکاب زدیم با کاورهای سبز رنگی که پشت اون نوشته شده بود: «دوچرخه سواری بانوان نیز نیاز به حمایت دارد.» (نیز برای اینکه معتقدیم هنوز دوچرخه سواری آقایون هم نیاز به حمایت داره) وقتی به پایان مسیر همایش رسیدیم محترمانه ما خانومها رو به جایگاهی جدا از آقایون بردن و یکی از اونا در حالی که چند تای دیگه شون اعتراض می کردن «دوچرخه سواری بانوان نیز نیاز به حمایت دارد» رو از روی کاورهامون کند و پاره کرد . ولی سر آخر نمی دونم بابت چی به هر پنج تائیمون جایزه دادن.

مخاطب ما هم تو این حرکت نه فقط نیروی انتظامی و مردم بلکه حتی خانواده های دوچرخه سوار دختر بود. شاید بد نباشه بدونین بعضی از خانومها به چه سختی ای می تونن خانواده هاشون رو راضی کنن که رکاب بزنن. چیزی که من از نزدیک شاهدش هستم. (مثلا اینکه مادر یکی از خانومها با چاقو لاستیک دوچرخه اش رو پاره کرده یا مادر یکی دیگه هر روز بابت همین موضوع دوستمون رو با نفرین و نفرت و جر و بحث روونه ی دوچرخه سواری می کنه تا اینکه گاهی با خستگی٬ خستگی ای نه از رکاب زدن که از این حمایت های مادرش٬ زمزمه ی بخشیدن عطای دوچرخه رو به لقاش بشنویم. آخه وقتی بعد دوچرخه سواری تو خونه رات ندن و بعد هم مجبور بشی دوچرخه ات رو بذاری خونه ی یکی دیگه از دوستات).

روستای فشند هشتگرد

این جمعه پا شدیم رفتیم هشتگرد. 15 نفر بودیم به سرپرستی آقای پوریا پورزادی. ساعت 7 صبح راه افتادیم و اتوبان تهران- قزوین رو رکاب زدیم 43 کیلومتر، تا رسیدیم به ورودی هشتگرد. چیزی که توی هشتگرد توجهم رو جلب کرد تمیزی و میشه گفت تقریبا اصول درست شهرسازی بود. توی تموم سطح شهر می تونستی پلاکاردها و بنرهایی رو ببینی که روش نوشته بودن "یه شهر متمدن نیاز به شهروندای متمدن داره"، "در حفظ اموال عمومی کوشا باشید"، شهر ما خانه ما (اونجا که این جمله رو می خوندم به نظرم رسید اولین باره می خونم چونکه تو کرج  خودمون با اینکه خیلی جاها نوشتن "شهر ما خانه ما" ولی مردم فکر می کنن این یه جوکه و بهش می خندن و جری می شن که هی آشغال بریزن، هی آشغال بریزن)  

این برنامه به دعوت خانم مهری دین یار و با هماهنگی آقای پوریا پورزادی اجرا شد. خانم دین یار مسئول هیئت دوچرخه سواری هشتگرد هستن که وقتی ببینیش می گی بارک الله چقد همت داری خانوم. چون یکه و تنها (البته مسولای شهر هم که همتش رو می بینن کمکش می کنن) دنبال به یه جایی رسوندن گروه فعلا کوچیکشونه. و برای همین هم می خواستن با بچه های افق آشنا بشن و از تجربه ی اونا استفاده کنن. ما هم گفتیم تا آخرش همیارش می مونیم و می تونن رو ما حساب کنن.

 اونجا خانواده دین یار و مسولای شهر با گل از ما استقبال کردن و بعد 4 کیلومتر سربالایی رو تا روستای فشند رکاب زدیم تا برسیم به رودخونه و چای و نون بربری و پنیر و گوجه که همینطور منتظر ما مونده بودن.

یه خانومی هم همراه خانواده دین یار بود که تموم مدت زل زده بود به من و آخر سری هم گفت که از دیدن من یه عالمه پکر شده. آخه چرا خانومی؟ چون تو منو یاد مینا دخترم می ندازی که 3 ساله رفته استرالیا. خندیدم و بغلش کردم و گفتم منم دخترت چه فرقی. بعد اونم همش بغلم می کرد و می گفت خوشحاله از این که منو دیده.

ساعت 30/11 بود که دیگه سمت کرج راه افتادیم.  

همایش کرج و گردشگری

این یه مدت که همه اش می گفتم سرم شلوغه٬ سرم شلوغه واسه این بود که داریم یه همایش برگزار می کنیم؛ شنبه این هفته که داره می آد (۴ مهر ماه)؛ به اسم کرج و گردشگری که یه عالمه هم دردسر و کار داشته. این مدت یه بازدیدی از سایت های مهم کرج داشتیم برای فیلمبرداری و ساخت کلیپ. یه سری مطالعه درباره این سایت ها و جمع آوری مطلب برای متن روی فیلم و یه عالمه برنامه ریزی و جلسه و چه و چه و چه که همه ی اینا باعث شده من خیلی بیشتر از قبل کرج رو دوست داشته باشم و دلم براش بسوزه. این همایش رو شرکت گردشگری آوای میراث آریایی برگزار میکنه. ایده ی این همایش از اینجا شروع شد که ما یه عده راهنمای گردشگری تصمیم گرفتیم یه انجمن راه بندازیم به اسم راهنمایان گردشگری کرج با این هدف بلند مدت که کرج رو به عنوان قطب گردشگری تو ایران معرفی کنیم.

کرج یه عالمه پتانسیل های تاریخی- فرهنگی- طبیعی گردشگری داره که متاسفانه زیاد به اونا توجهی نشده. از کرج شاید حتی مردم محلی هم فقط یه جاده چالوس رو بشناسن و همین. می دونیم که این کار سختیه و باید واقعن عاشق این باشی که بخوای به زمینی که روش ایستادی و درختی که توش در می آد و آدمایی که روش راه می رن احترام بذاری و موثر باشی که پا٬ تو این وادی ها بذاری و البته ما همه اول راهیم.

یه قسمت از این همایش که خیلی دوستش دارم و بی صبرانه منتظرشم، برنامه ی نسیم یوسفی و جعفر ادریسی هست که می خوان از خاطرات سفرشون و ایده هاشون درباره ی گردشگری بگن. 

یه عده از بچه های باشگاه افق هم تو تبلیغات این همایش دارن بهمون کمک می کنن. ما شب ها از ساعت ۳۰/۶ با دوچرخه هامون دور تا دور کرج رکاب می زنیم و بروشورهای همایش رو پخش می کنیم با کاورهای سبز رنگی که روشون اسم شرکت و باشگاه افق و اطلاعیه ی همایش چاپ شده. مث یه تابلوی تبلیغاتی متحرک. یه چیز جالب تو این چند شب این بوده که مردم چشم هاشون با دیدن رنگ سبز کاورها برق می زنه و می پرسن: اینا مربوط به جنبش سبزه؟ اینا چی هستن که پخش می کنین؟ بیانیه ی موسوی؟ ما هم می خندیم و می گیم خوشحال می شیم به همایشمون تشریف بیارین. همایش کرج و گردشگری. شنبه چهار مهر ساعت نه صبح تالار شهیدان نژاد فلاح. اصلا هم، (جون شما چرا؟ جون غیر سبزی ها) باور کنین که هیچ قصد و منظوری نبوده، همینطوری عوضی اشتباهی رنگ کاورهامون سبز رنگ شدن و اگه اونا لبخند زدن ما هم بهشون چشمک می زنیم.  

خوشحال می شیم شما هم تو همایشمون تشریف بیارین.

این روزا مدام دست به دعا برده ایم

دست به دعا برده ایم برای اینکه جنبش سبزمون خشک و قهوه ای نشه. برای اینکه صدامون به جایی برسه. برای اینکه همین یه بار فرصت زندگی که داریم بیشتر به آزادی و شادی و تجربه ی انسانیت بگذره. و حالا یه بار دیگه...

یه هفته هس که یه بار دیگه دست به دعا برده ایم و چشم به رودخانه ای در نپال دوخته ایم برای بزرگ مردی که قایقش در این رودخانه برگشت و دیگر دیده نشد. دعا کنین، دعا کنین که یه بار دیگه عکس هایی از عباث جعفری (خودش عباس رو اینطوری می نوشت) ببینیم و نوشته هاش رو بخوانیم. دعا کنین یه بار دیگه عباس جعفری...

 آخرین خبر اینه که عملیات نجات تا یه هفته دیگه تمدید شده. دعا کنین دوباره...

درباره عباس جعفری

آخرین خبر از عباس جعفری

وبلاگ عباس جعفری 

من و کافکا و ونسان: کلاردشت

عجب

عجب

عجب

اینا عجبایی هستن که روز اول چند باری مجبور شدم بگم به خاطر برخوردهایی که ... بگذریم. فقط اون روزی غم سنگینی رو آویزونم کرد.

 پنج شنبه ساعت 30/5 میدون سپاه قرار داشتیم بعد دوچرخه ها رو سوار ون ها کردیم و راه افتادیم. دو تا ون بودیم و 24 نفر. ساعت 45/12 به جاده خاکی ای رسیدیم که به دریاچه ولشت منتهی می شد 8 کیلومتر رو رکاب زدیم تا به دریاچه رسیدیم و بساط ناهار رو پهن کردیم. چندتایی از بچه ها پریدن توی آب و شنا و کلی خنده.  بعد دوباره همراه ملخ های یه وجبی که چندتاییشون توی مسیر با خاک یکسان شده بودن رکاب زدیم تا به روستای رودبارک رسیدیم. شب بعد شام رفتیم و توی مه قدم زدیم و بعد خواب. مدیریت و برنامه ریزی برنامه و ویلایی که شب رو توش خوابیدیم عالی بودن. صبحونه هم توپ، خیلی چسبید.

فرداش رو دوباره صبح  از ویلا، سربالایی دامنه ی علم کوه رو رکاب زدیم. جاده ی خاکی، مه و شبنم که روی عینکهامون می شست و از روی کلاهامون قطره قطره می چکید پایین. صدای رودخانه بود و سرسبزی درخت ها و  برگشت زلزله، منظورم اینه که اینقده سنگلاخی بود که وقتی با سرعت می اومدی انگاری تحت ارتعاش 25 دقیقه ای مدام باشی ولی  آخر لذت بود. من با همون مچ دستهام که چند روز پیشش داغون شده بود فرمون رو محکم چسبیده بودم با اینکه درد داشت ولی من رو به یه چیزی رسوند. یه چیز خیلی ساده. اینکه بایستی یه درد کوچیک رو تحمل کنی اگه می دونی که ممکنه به یه درد خیلی بزرگتر تبدیل بشه. منظورم اینه که فرض کنین یه لحظه از دردِ مچ هام فرمون رو ول می کردم…. اونوقت حالا نمی نوشتم این اولین برنامه ایه که من توش آسیب ندیدم.

بعد از ظهر هم جاده ی عباس آباد رو که سراشیبی های پر پیچ و خمی داشت با سایبونی از درختهای بلند سبز رکاب زدیم تا 28 کیلومتر اونورتر که به دریا برسیم و ناهار و تماشای دریا.

تو این سفر هم کافکا همراهم بود و هم ونسان. چطوری؟ خب، ونسان که با من بود ولی کافکا رو داده بودم به عرفان پسرعموی کامی (کاملیا و مرضیه از بچه های گشتا هستن که تو سفر ترکیه همسفرم بودن و تو این سفر هم با خانواده شون همراه بچه های افق) که مسیر رو رکاب بزنه. 

تشکر از آقای افشین رمضانی سرپرست این برنامه.

من خالی: دیداری با محمد تاجران

چند روز پیش دیداری داشتم با آقای محمد تاجران که ایشون با شعار "ما به درختان نیاز داریم" سفرشون رو با دوچرخه از پاکستان شروع کردن و تا حالا ۱۵ کشور رو رکاب زدن.

می پرسم که چطور شد شروع کردن و ایشون هم از خواب هایی می گن که دیدن و تعبیرشون این شد که باید کَند و رفت. یه سال تموم تحقیق و تمرین زبان و دوچرخه کردن و راه افتادن. می گن برای شروع اول از همه باید خراب کرد. چیزی پشت سرت نباید بمونه تا تو دوباره بسازی و هشیارانه هم بسازی.    

ولی چطو میشه به خوابها اعتماد کرد و جدیشون گرفت؟!

باید خودت رو تا حدود زیادی شناخته باشی و بدونی که چی از جهان هستی می خوای. هدفت چیه و رسالتت تو این دنیا. اگه اینا رو بشناسی مسیر بهت نشون داده می شه از طریق خواب هات یا از طریق حرف زدن با یه غریبه٬ از طریق کتابی مث کیمیاگر یا هر چیزی که حالا حتی فکرش رو هم نمی تونی بکنی.  

چرا از آسیا شروع کردین آقای تاجران؟

خوب. چون اروپا جایی برای سعی و خطا نیست. تو باید توی اروپا حرفی برای گفتن داشته باشی. چیزی جدید و عملی که دیده بشی. آسیا تجربه های خیلی خوبی رو نصیبم کرده که مطمئنم اگه با اروپا شروعش می کردم این تجربه ها رو نداشتم و ممکن بود فقط تبدیل به یه سرخوردگی بشه. حقیقتش تو آسیا خیلی بهم خوش هم گذشته.

نترسیدید؟

از چی؟

از بی پولی. از مریض شدن و گرسنگی. از آدمهای ناجور٬ از...

می خندد. یه وقتی شد که بی پول شده بودم. دو روز بود که رکاب می زدم و چیزی برای خوردن نداشتم همینطور که ایستاده بودم پشت چراغ قرمز٬ مردی که سوار اتومبیلی بود بهم اشاره کرد دنبالش برم. با هم رفتیم به یه رستوران لوکس و بعد از غذا هم صاحب رستوران اتاقی رو برای استراحت بهم داد. یه وقت دیگه سرما خورده بودم و حالم خوب نبود ولی باید راه می افتادم. داشتم به این فکر می کردم که میوه برام خوبه که به درخت سیبی رسیدم و ... منظورم اینه که جهان هستی به تو هر چیزی که لازم داشته باشی رو می رسونه. فقط تو باید اعتماد داشته باشی. اعتماد داشته باشی که اون چیزی که می خوای رو اگه استحقاقش رو داشته باشی به دست می آری. اونوقت ترسی نمی مونه.    

 پس هیچ سختی ای نداشت؟ همه اش لذت و یاد گرفتن بود؟

همه اش یاد گرفتن بود ولی سختی هم کم نداشت. باید این رو بدونی که وقتی راه افتادی همه چیزش رو با هم بخوای. سختی+لذت. خوشبختانه من با آدم های خوبی رو به رو شدم ولی مثلا کسی هم بود که با وجود اونکه می دونست من به پولم احتیاج دارم اون رو ازم دزید. گاهی وقت ها هم می شد که مجبور می شدم بین راه ها توی توالت های عمومی حمام بگیرم که فردایش بتوانم رکاب بزنم چون حمامی نبود. باید خیلی چیزهایی مث این رو قبول کنی. توی سرما و باران رکاب زدن رو هم داری تا حتما سر موقع قبل تموم شدن مهلت ویزا به مقصدت برسی و ویزا گرفتن که استرس و مشکلات خودش رو داره و ...  

 دیگر اینکه:

آقای تاجران تا آخر شهریور ایران هستن و مهر ماه دوباره عازم می شن. هر سال یک ماه دوچرخه شان را در آخرین کشوری که بودن می گذارن و به دیدن خانواده شون می آن و دوباره برمی گردن و از همون مکان  رکاب زدن رو شروع می کنن. بعد از سال اول شروع سفر تصمیم گرفتن درخت ها را در مدارس و به کمک دانش آموزان دبستانی بکارن. تا حالا حدود ۸۰۰ درخت کاشتن و این کار جزوی از پروژه محیط زیستی هست که دنبالش می کنن. با آرزوی موفقیت و سفرهایی نیکو برای ایشون.

برای آشنایی بیشتر با ایشون و دیدن عکس های سفر به وبلاگ ایشون سری بزنید.

من و کافکا: شهر وان ترکیه

بعد انتخابات خیلی اذیت شدم. مث خیلی های دیگه فشار زور٬ روحم رو اونقدر درد آورده بود که دیگه از آستانه ی تحملم داشت فراتر می رفت. دلم می خواست و احتیاج داشتم که دور بشم و نشنوم. نمی دونم این یه خوبی منه یا یه بدی من. وقتی که می رم مسافرت٬ وقتی فیزیکی از آدم ها و مکان ها جدا می شم مث اینکه دیگه گذشته ای ندارم٬ خانواده ای٬ تعلقی یا وطنی. همه چی فراموشم می شه و فقط همان زمان و مکانی که درش هستم برام موجودیت عینی داره. اما وقتی که به نقطه صفر مرزی رسیدیم درست زمانی بود که از اخبار، کابینه دولت دهم و جریان دادگاهها اعلام می شد دوباره همه چی آوار شد و یادم آمد از چی بود که فرار کردم و نبودم.

هفته پیش رو با گروه گشتا بودم. رفته بودیم شهر وان ترکیه. (جزئیات برنامه تو لینک زیر هست. گرچه برنامه تغییراتی داشت ولی خیلی خیلی بهم خوش گذشت.)

http://www.gashta.com/newsplan/van/van88.htm

ساعت ۱۱ شب از میدون آرژانتین راه افتادیم با اتوبوس رویال سفر و جمعا با سرپرست و همسرش ۱۶ نفر بودیم. من با کافکا بودم. ونسان رو وقت نکردم سرویسش کنم. کالیپرش صدا می داد٬ شانژمانش کج شده بود و زنجیرش هم می افتاد. رفتنی ۲۰ ساعتی طول کشید هم به خاطر گازوئیل اتوبوس هم اینکه هفت بار نگهمون داشتن برای بازرسی. از مرز سرو رد شدیم و صبح زود تو  وان بودیم.

به محض اینکه تو هتل مستقر شدیم٬ من و کافکا با یکی از بچه ها رکاب زدیم سمت دریاچه وان. بقیه بچه ها رفتن خرید. خرید هم البته ایده ی خوبی برای قاطی شدن با مردم یه منطقه و آشنایی با فرهنگشون که روز بعدش من هم همراهشون رفتم. در همون حالی که بقیه گروه داشتن خرید می کردن دور من و کافکا و همراهم توی اسکله یه عالمه پسربچه ی ترک جمع شده بودن. برای اینکه یکی از اونا که کافکا رو داده بودم بهش تا دوری باهاش بزنه دوربینم رو دزدیده بود. این آقا دزده این قده چهره ی معصومی داشت که هنوزم که هنوزه باورم نمی شه که اون این کارو کرده باشه. همراهم که ترکی بلد بود با تهدید و تشویق ازش خواست که دوربین رو پس بیاره ولی اون انکار می کرد تا یکی از بچه های هم محلی خودشون اونقده زدش که دوربین رو پس آورد.

ما اونجا از شهر و قلعه ی وان٬ قلعه هوشاپ٬ جزیره و کلیسای آی تامارا و آبشار مرادیه دیدن کردیم. تا جزیره رو با لنج رفتیم. هر چی رفتن پر سر و صدا و هیجان زده بودیم برگشتن رو به سکوت و تعمق گذروندیم با صدای آب٬ شب، ستاره ها و خنکای باد.

یه چیز مشهور شهر وان هم صبحونه های توپ شه. زیتون سیاه٬ نون های خیلی خوشمزه٬ چند نوع پنیر٬ سرشیر و عسل و خاکینه و...

وان به گربه هاش هم معروفه. گربه هایی که یه چشم زرد و یه چشم سبز/ آبی دارن. گرچه من هر چی به چشای گربه هاشون نگاه کردم همچین چیزی ندیدم.

ولی از همه چیز با ارزش تر تو این سفر برام پیدا کردن دوستای خیلی خوبی بود.