تاریخ

نام برنامه

سرپرست

نوع برنامه

محل حرکت

ساعت حرکت

۷و۸/۸/۸۸

کندلوس

افشین رمضانی 

 Cycle Tourist

 میدان سپاه

۵:۰۰ صبح 

طبق تقویم باشگاه، پنج شنبه کجا بودیم؟ کندلوس. چند نفر بودیم؟ 14 نفر (سه تامون بی دوچرخه اومده بودن). ساعت چند حرکت کردیم؟ 5 جمع شدیم، تا دوچرخه ها رو بار بزنیم شد 30/6. از چه مسیری رفتیم؟ جاده چالوس. (که می شد تو این دو هفته سومین بارم که از اونجا رد می شدم ولی بازم این جاده مث سنِ شعبده بازا، شعبده ها داشت که نشونم بده.) صبحونه رو با خنده و نون های داغِ همونجا گرفته شده، وسط راه خوردیم و راه افتادیم تا رسیدیم مرزن آباد و دوچرخه ها رو پایین آوردیم.  مسیر، سربالایی سرپایینیش بده بستون داشتن با همدیگه و کلی هوا خوب بود و منظره ها خوب تر. گاهی وا می ستادیم و تمشک و از این زالزالک وحشی های کوچولو می خوردیم که ۹۰ درصدشون دونه هس ولی طعم بامزه ای دارن. یکی جلوتر، یکی عقب تر ایستگاههایی داشتیم که به هم می رسیدیم و گپ و گفتی و عکس. 

مسیر، نقاشی ای بود از زردها، سبزها، نارنجی ها، قهوه ای ها... یه جاهایی تو مسیر٬ خدا، من و ونسان رو تنها گیر می آورد و با شدت ولتاژ بالایی خودش رو بهمون نشون می داد. از توی چشمامون، سلولهای پوستی و با نفسهامون واردمون می شد و ازمون می گذشت. بعدِ 42 کیلومتر، بیشترش سربالایی، تاریکیِ شب رسیدیم کندلوس و یه سوئیت اجاره کردیم و بعد بساط شام.

 فردا صبحش، بعدِ صبحانه یه قدمی زدیم تو روستا و بعد رفتیم موزه ی کندلوس. این موزه رو آقای دکتر اصغر جهانگیری ساخته، کسی که اسمش با اسم کندلوس همراهه. اون بوده که الان کندلوس رو به یه مکان توریستی تبدیل کرده و از کارآفرینهای موفقیه. اون به کندلوس نگاه کرد. خواست که براش، برای مردمش کاری بکنه. همین نگاه کافی بود که مجتمع کشاورزی کندلوس، کارخونه ی داروهای گیاهی، مجموعه ی فرهنگی کندلوس (موزه) و ... ساخته بشن. این جمله رو از ایشون خوندم که می گه: «اگه توی کویر لوت هم منو رها کنین، بعدِ یه سال که برگردین می بینین که باغی اونجا درست کردم.»  

بعدِ موزه به سمت روستای کجور رکاب زدیم. که تا رسیدن به جاده ی اصلی سرپایینی و مابقی همه سربالایی بود. توی مسیر می تونستی اونقد خوشبخت باشی که وقتی داری آروم می ری و لحظه ها رو می مکی باد بیاد و برگهای زرد رو از روی درختها پخش کنه روی تو و تو با رقصشون از خوشی جنون بگیری.

به جاده ی نور که رسیدیم ساعت 4 شده بود. ناهاری خوردیم و بعد خوشحال که دسترنج سربالایی رکاب زدنهامون رو حالا توی مسیرِ پیچ در پیچ سرپایینی با دوطرف درخت های رنگارنگ می بینیم و خداییش چقد خوب بود. اما هوا زود تاریک می شد و باید دوچرخه ها رو بار می زدیم. هنوز هوس سراشیبی داشتیم و سیراب نشده بودیم. باید کاری می کردیم. یه کاری که این هیجانی که از فکرِ ویژ با سرعت پایین اومدن از اون جاده درست شده بود، مصرف می شد پس تصمیم گرفتیم زو ZOOOO بازی کنیم در حالی که بچه های مسئولیت پذیرتر تو کار بار زدن دوچرخه ها و کوله هامون بودن به همراهی راننده ی خوبمون آقای قاسمی که خیلی خیلی تو طول سفر کمکمون کردن. از بار زدن دوچرخه ها و هوای بچه ها رو داشتن گرفته تا سیخ زدن کباب ها و ... من که سفر زیاد کردم می دونم که آقای قاسمی ازنوع بسیار بسیار مرغوب راننده هاست و تشکر از ایشون. (نفر دوم سمت راست)

تو این سفر یاد تک تک بچه های افق بودم که جاشون واقعا خالی بود. چه جوری آدما می رن زیارت و بعد جای اونایی که نیستن نماز و دعا می خونن همون جوری هم من توی کندلوس کلی به جای تک تکشون نفس و بو کشیدم.     

 درباره ی کندلوس  

گفتگویی با دکتر جهانگیری