دره وسیه تا کندور
خب پنج شنبه تصمیم داشتیم بریم امامزاده داوود. اما بعدش منصرف شدیم. یکی از بچه ها مسیری رو پیشنهاد کرد که از دره وسیه به کندور می رسید و قرار هم بر همین شد. مسیر سختی بود. نگاش که می کردی سربالایی هاش شیب زیادی نداشت اما خاکش ناسازگار بود. رکاب که می زدی بالا نمی رفتی. همین جنگیدنش ولی قشنگ بود. وقتی که بالاخره رسیدیم به جایی که بالاتر از اون نبود. سکوت. نسیمی که روی صورتت بازی می کرد. دیواری از کوه. حس احترام و عقاب. عقابی که دورتر بالای سرمون پرواز می کرد... و تماشا.

بعد یهو نمی دونم چرا شروع کردیم به پریدن. پرش اما نه با دوچرخه و کلی خنده و فراموشی.

سراشیبیش اما رهایی بود و تمرکز٬ فریاد و خنکا با پیچ هایی که تکنیک بالایی می خواست که ببریمشان و تازه سر آخرین پیچ بود که من و ونسان یاد گرفتیم چه کار کنیم. بعد از این به جاده ی آسفالته ی کندور رسیدیم و بعد رکاب زدیم تا خونه... تا ساعت ۲...
جمعه هم برای یه تمرین کوچولو ٬یه دو ساعتی تو محمودآباد رکاب زدیم. تا باغ طالبی رفتیم و از گورستان پایین اومدیم و دوباره از مسیر سمت چپ گورستان بالا رفتیم و بعد دیگه مسیرهای مالرو رو رها کردیم و از مسیرهای وحشی دوچرخه نخورده بالا و پایین رفتیم تا دره ای که عقابها خیلی نزدیک اونجا پرواز می کردن. انتهای دره٬ دور از روستا خونواده ای توی انزوا بین حصارها زندگی می کردن. انزوایی که پر از زندگی بود.

و اینم آخرین عکس پست قبلی. تقریبا همون زاویه. ساعت ۳۰/۱۱ ظهر.

و تمام.
کافکا اسم دوچرخه ی منه که یه جیتان كوهستان خاکستری رنگه. اینم بگم که ربطی به فرانتس کافکای نویسنده که خیلی هم دوستش دارم، نداره. هر چند که اونا خیلی شبیه همند.