جلسه 28/7/88

تو این جلسه (که خیلی هم شلوغ شده بود چون آدرس باشگاه عوض شده، خیلی از خانواده ها زحمت کشیده بودن اومده بودن برای تبریک و گل و شیرینی هم آورده بودن) تقویم پاییزه باشگاه ارائه شد. که به شرح زیره:

تاریخ

نام برنامه

سرپرست

نوع برنامه

محل حرکت

ساعت حرکت

۳/۷/۸۸

اعزام به مسابقات

افشین رمضانی

 Cross Country

میدان سپاه

۶:۰۰ صبح

۱۰/۷/۸۸

نوشهر

فرید روشنایی

 Cross Country

میدان سپاه

۵:۳۰ صبح

۱۷/۷/۸۸

همایش

افشین رمضانی

------

پارک خانواده

۱۰:۰۰ صبح

۲۴/۷/۸۸

روز کوهنورد

رمضانی/صلحی وند

همایش

------

------

۱/۸/۸۸

وینه

منصور گلزاری 

 All Mountain

 سیزدهم گوهردشت

 ۷:۰۰ صبح

۷و۸/۸/۸۸

کندلوس

افشین رمضانی 

 Cycle Tourist

 میدان سپاه

۵:۰۰ صبح 

۱۵/۸/۸۸

مهرشهر

طوبا آذرگشب 

 Cross Country

 سه راه گوهردشت

 ۷:۳۰ صبح

۲۲/۸/۸۸

کلوان

 افشین رمضانی

 Cross Country

 سه راه عظیمیه

 ۵:۳۰ صبح

۲۹/۸/۸۸

اغشت

 گلزاری/ پورزادی

 Cross Country

 سیزدهم گوهردشت

 ۷:۰۰ صبح

۵و۶و۷/۹/۸۸

قصر بهرام

افشین رمضانی 

 Cycle Tourist

 میدان سپاه

 ۵:۰۰ صبح

۱۳/۹/۸۸

روستای سنج

 یزدان رمضانی

 Cross Country

 سیزدهم گوهردشت

 ۸:۰۰ صبح

۲۰/۹/۸۸

دیر گچین

 افشین رمضانی

 Cycle Tourist

 میدان سپاه

 ۵:۰۰ صبح

۲۷/۹/۸۸

اخترآباد

منصور گلزاری

Cross Country

میدان استاندارد

۸:۰۰ صبح

از این به بعد هم جلسه های باشگاه روزهای دوشنبه ساعت ۲۰-۱۸ تو ۴۵ متری گلشهر کرج، بین اختر غربی و شقایق، پلاک ۲۰۸، طبقه دوم، واحد ۴ برگزار می شه.

منبع: http://www.ofoghmtb.blogfa.com/

من خالی: رامسر

پدر گفت:پس ما چی؟ مادر ساکت نگام کرد. اونا راست می گن. حالا شش ماه میشه که من دارم به یه آدم دیگه استحاله پیدا می کنم و این یه خیال پردازی نیست اگه بود پس چرا راه به راه آدمها این روزا همه اش این رو به من می گن که چقد فرق کردی. حتی تن صدات هم عوض شده. از وقتی که ونسان رو گرفتم این حرفها رو بیشتر می شنوم. ونسان خب سرکش و ناآرومه و ذره ذره داره این خصلت هاش رو به من تزریق می کنه. منی که قبلا این قابلیت رو داشتم که ساعت های مدید آروم بشینم گوشه ای و هفت تا کتاب رو با هم بخونم؟ نه ببلعم. ولی حالا بگین یه ساعت. چی؟ نه. یه ربع؟ اصلا. پنج دقیقه؟ اوم... یه دقیقه؟ شاید. شاید یه دقیقه رو آروم بشینم... اصلا چرا دارم اینا رو می گم؟ می خواستم بگم پدر گفت: پس ما چی؟ کی برای ما وقت داری؟ و من گفتم: خب می آیین فردا بریم رامسر؟ با هم؟ بدون کافکا و ونسان؟ و اونها هم نگفتن: پس کارت چی؟ مرخصی داری یا نه؟ گفتن: بریم. خب حقشون رو می خواستن و من یه عالمه وقت و محبت بهشون بدهکارم. اینطوری شد که من خالی از شنبه تا سه شنبه رامسر بود و وقت نکرد پست هاش رو آپ کنه.

از مسیر جاده چالوس رفتیم که تو هر فصلی قشنگی خودش رو داره. می دونین که می گن جاده چالوس یکی از ده جاده ی برتر زمین هس؟ دایم تو این مدت چشم های من خالی تو کار ضبط تصویرهای طبیعت بود و کلی هم پرانا ذخیره کرد برای روز مبادا. صدای دریا رو گوش داد توی شب وقتی که چشمهاش بسته بود و می دونست بالا سرش یه عالمه ستاره هس. مسیر جواهرده (تو این ده بودکه غزاله علیزاده خودش رو به درخت دار زد) رو تا ته دهش و آبشارهاش رفت. نون محلی خورد. فلسفه ی هنر نیچه رو خوند و با تله کابین به قله ی ایلمیلی رفت. آخه تازگی تو رامسر یه تله کابین باز شده ارزشش رو داره هر وقت رفتین اون ورا سری هم به تله کابینش بزنین و پرانا یادتون نره.

جمعه روز کوهنورد

هر سال روز کوهنورد که گروه های کوهنوردی کرج پای کوه نور عظیمیه غرفه می ذارن، باشگاه افق هم یه غرفه داره. چون دوچرخه سواری کوهستان از کوه و کوهنوردی جدا نشدنیه. بچه ها از پنج شنبه عصر زحمت کشیده بودن و غرفه رو بر پا کرده بودن. یه غرفه ی کوچیک اما نه فقیر. وقتی داخل غرفه ی افق می شدی حس هیجان و تازگی پیدا می کردی. نه فکر کنین چون غرفه ی خودمون بود اینو می گم. حسی بود که داخل غرفه های دیگه نبود. تو غرفه ی کوچیکمون بچه ها٬ عکس های سفرهای آقای صلحی وند رو چسبونده بودن که پشت هرکدومشون کلی خاطره و ایده و حرف بود.

افشین رمضانی نائب رئیس باشگاه- طوبا آذرگشب مسئول کمیته بانوان

روز کوهنورد: افشین رمضانی نائب رئیس باشگاه- طوبا آذرگشب مسئول کمیته بانوان

 بعد که غرفه رو جمع کردیم قرار گذاشتیم ساعت 3 بعدازظهر جمع شیم برای تمرین تو باغ طالبی.12 نفر بودیم از خاکی محمود آباد رکاب زدیم و از باغ طالبی سر در آوردیم و از سمت خاکی گورستان پایین رفتیم.

توی هشتی آخر دو تا از بچه های دان هیل کار رو دیدیم که پیشنهاد کردن دوباره مسیر رو بالا بریم و تو تاریکی شب پایین بیاییم. چهار نفرمون جدا شدن و 9 نفری با اتوبوس خیابون انرژی اتمی رو بالا رفتیم که اینجا ونسان پنچر شد. تا پنچری رو بگیریم هوا حسابی تاریک شده بود ولی از ماه و مهتاب خبری نبود. یه خط شدیم و باغ طالبی رو پایین رفتیم. تاریکی و سکوتی بود که هر از گاهی با گفتن شماره هامون می شکستیمش. از نفر اول که شروع می کرد می گفت ۱ تا نفر آخر که صدای شماره  ۹ رو بشنویم و مطمئن شیم که همه مون زنده ایم. یه تجربه ی بی نظیر بود. همه اش بهت و رمز بود. یه جاهایی از مسیر حتی چرخ جلوییت رو که یه متری هم بیشتر باهات فاصله نداشت نمی دیدی و این کار خطرناکی بود؟...

معلومه که خطرناک بود. هیچ جا هم دوچرخه سواری توی شب توصیه نشده اون هم توی کوه ولی اونقده تجربه ی پر از لذت و هیجان و گیجی ای بود که من و ونسان آماده بودیم بگیم... یه دفعه ی دیگه؟... آره بریم ما هستیم. ولی بچه ها می خواستن برن پیست و من یادم اومده بود یه عالمه کار نکرده دارم توی خونه. پس ونسان فعلا شب به خیر. تو داری جای همه کس و همه چیز رو برام می گیری و این خیلی بده خیلی بد...

هر چه پیش آید خوش آید

چون چهارشنبه تعطیل بود و باشگاه هم برنامه ای نداشت تصمیم گرفتیم بریم... کجا؟ مقصدمون معلوم نبود٬ در مورد مسیر یه توهمی داشتیم٬ کی ها می آن رو نمی دونستیم٬ سرپرست هم نداشتیم. همینطوری الله بختکی گفتیم ساعت ۷ جمع شیم زیر پل سه راه گوهردشت که ۴۰/۷ راه افتادیم. ده نفر بودیم که چهار نفرمون می خواستن از نصف راه برگردن و سبک اومده بودن ولی ۶ نفر بقیه که من هم جزوشون بودم نقشه ی یه سفر یه روز و نیمه رو کشیده بودیم. واسه همین هم کوله پشتی و کیسه خواب همراهمون بود.

اتوبان تهران- قزوین رو رکاب زدیم و بعد انحرافی کوهسار رو بالا رفتیم. مسیر قشنگ بود اما نه اونقده که انتظارش رو داشتیم تا رسیدیم به پارک جنگلی آجین دوجین و یه صبحونه ی توپ خوردیم زیر درختهای سپیدار بلند و رودخونه ای که به خشک شدنش عمری نمونده بود.

از روستاهای زیادی رد شدیم و مسیر هم سربالایی معقولی داشت تا رسیدیم ولیان و کوچه باغ های کم نظیرش. ساعت ۱۲ کنار چشمه اطراق کردیم برای استراحت و بعد هم چهار نفر دیگه مون خداحافظی کردن برگردن کرج. امیرمسعود که بچه ی ولیان هس گفت تا یه جایی همراهیشون می کنه و برمی گرده.. بعد ما نشستیم همینطور منتظر امیر مسعود. بازم همینطور منتظر امیر مسعود... بازم بازم همینطور منتظر... تا ساعت شد ۴ و امیرمسعود برگشت.

یه ناهاری خوردیم و راه افتادیم و تا روستای دوزعنبر رکاب زدیم. می خواستیم قبل تاریک شدن هوا یه جایی برای خواب پیدا کنیم. رفتیم امامزاده یحیی که یه امام زاده بزرگ بود همراه مادر و خواهرش ولی راهمون ندادن. مجبور شدیم برگردیم ولیان و امیرمسعود هماهنگ کرد و ما رو برد تو یه کاخ. اینکه می گم کاخ دروغ نمی گما. واقعنی یه کاخ بود. فکرشو کنین یه لوسترش ۵ میلیون تومن بود...

اوم خب کاخ که نه. یه موسسه خیریه ی مجلل که نقش تالار عروسی و مراسم خاص رو بازی می کرد. آدم نگاش می کرد با خودش می گفت کاش می شد مث یه کیک تکه تکه اش کرد و قسمت کرد بین همه ی مردم فقیر. چون کاخمون یه آشپزخونه ی مجهز داشت تصمیم گرفتیم ماکارونی بپزیم. آخه ولیان دیزی سرا و رستوران و از این چیزا نداشت. مونا و راحله شروع کردن آشپزی. البته ته دیگش رو من درست کردم که از همه ی شاممون خوشمزه تر همین ته دیگش بود.

فردا صبحش ساعت ۹ تصمیم گرفتیم یه راست برگردیم کرج تا یه استراحتی کنیم و برای کمک به غرفه ی روز کوهنورد خودمون رو برسونیم. پس بدون توقف رکاب زدیم و ۱۲ خونه بودیم. کل مسافتی رو هم که طی کردیم ۱۰۶ کیلومتر بود برای یه روز و نیم زیاد نیست اما از اولش گفته بودیم هر چی پیش آید خوش آید.

کوچیکترین آب انباری که تا حالا دیدم

تشکر از امیرمسعود جا مونده بود. (نفر اول سمت راست).

آخر هفته

اول از همه یه خبر برای ماهایی که آرزوی سفر با دوچرخه دور این کره ی خاکی رو داریم و اونم اینه که پنج شنبه ها ساعت ۸ صبح کانال یک بشینیم پای صحبت های دوستای خوبم نسیم و جعفر که چیزای زیادی دارن بگن که برای گوشهامون لازمه. حتما ببینین. بعدش هم می مونه گزارشهای تمرینهام.

پنج شنبه رو با ۸ تا از بچه ها رفتیم سمت آتشگاه منتها یه مسیر جدید که ۱۰۰ متری هم مجبور شدیم دوچرخه هامون رو کول کنیم بس که صخره و سنگلاخ بود ولی مسیر خیلی خوبی بود و بعد از مدتها یه تمرین عالی.

جمعه هم چون می خواستیم زودتر برگردیم تا به همایش برسیم٬ محمود آباد مسیر خون بالا رو رکاب زدیم. خون بالا اسمیه که بچه ها خودشون روش گذاشتن. چون می گن اینقده سربالایی های به قول اونا خفنی داره که غیر این نمی تونه اسمی داشته باشه. من همیشه یک هفتم این مسیر رو می رفتم  و روی یه صخره ی پهن و بزرگی که اونجا هست می شستم و کتاب می خوندم. حالا که هوا زود تاریک می شه فقط از دور نگاهش می کنم. مسیر برگشت هم یه اشتباهی کردم. یه اشتباهی که ممکن بود باعث شه این وبلاگ دیگه هیچ وقت به روز نشه. آخه با سقوط به ته دره فقط سه سانت و نیم فاصله داشتم. با دور زیادی داشتم می اومدم پایین و اگه ونسان٬ ونسان خوبم٬ به موقع نپیچیده بود... باشه باشه بس می کنم ولی این صحنه مدام برام مرور می شه. یه تورفتگی هم روی کلاهم پیدا شده که یادآوری کنه بهم... مغزی که باید متلاشی می شد.

خلاصه بالاخره ما خودمون رو رسوندیم به همایش. همایش چی؟ این همایش با شعار انظباط٬ امنیت و سرمایه اجتماعی برگزار می شد و ویژه ی آقایون بود. ولی نظر ما این بود که حضور ما خانومها نه لازم که واجبه.

 اونوقت چی کار کردیم؟ پشت آقایون زیادی که تو همایش شرکت کرده بودن٬ پشت ون افق و ماشین پلیس٬ ما پنج نفر خانوم رکاب زدیم با کاورهای سبز رنگی که پشت اون نوشته شده بود: «دوچرخه سواری بانوان نیز نیاز به حمایت دارد.» (نیز برای اینکه معتقدیم هنوز دوچرخه سواری آقایون هم نیاز به حمایت داره) وقتی به پایان مسیر همایش رسیدیم محترمانه ما خانومها رو به جایگاهی جدا از آقایون بردن و یکی از اونا در حالی که چند تای دیگه شون اعتراض می کردن «دوچرخه سواری بانوان نیز نیاز به حمایت دارد» رو از روی کاورهامون کند و پاره کرد . ولی سر آخر نمی دونم بابت چی به هر پنج تائیمون جایزه دادن.

مخاطب ما هم تو این حرکت نه فقط نیروی انتظامی و مردم بلکه حتی خانواده های دوچرخه سوار دختر بود. شاید بد نباشه بدونین بعضی از خانومها به چه سختی ای می تونن خانواده هاشون رو راضی کنن که رکاب بزنن. چیزی که من از نزدیک شاهدش هستم. (مثلا اینکه مادر یکی از خانومها با چاقو لاستیک دوچرخه اش رو پاره کرده یا مادر یکی دیگه هر روز بابت همین موضوع دوستمون رو با نفرین و نفرت و جر و بحث روونه ی دوچرخه سواری می کنه تا اینکه گاهی با خستگی٬ خستگی ای نه از رکاب زدن که از این حمایت های مادرش٬ زمزمه ی بخشیدن عطای دوچرخه رو به لقاش بشنویم. آخه وقتی بعد دوچرخه سواری تو خونه رات ندن و بعد هم مجبور بشی دوچرخه ات رو بذاری خونه ی یکی دیگه از دوستات).

روستای فشند هشتگرد

این جمعه پا شدیم رفتیم هشتگرد. 15 نفر بودیم به سرپرستی آقای پوریا پورزادی. ساعت 7 صبح راه افتادیم و اتوبان تهران- قزوین رو رکاب زدیم 43 کیلومتر، تا رسیدیم به ورودی هشتگرد. چیزی که توی هشتگرد توجهم رو جلب کرد تمیزی و میشه گفت تقریبا اصول درست شهرسازی بود. توی تموم سطح شهر می تونستی پلاکاردها و بنرهایی رو ببینی که روش نوشته بودن "یه شهر متمدن نیاز به شهروندای متمدن داره"، "در حفظ اموال عمومی کوشا باشید"، شهر ما خانه ما (اونجا که این جمله رو می خوندم به نظرم رسید اولین باره می خونم چونکه تو کرج  خودمون با اینکه خیلی جاها نوشتن "شهر ما خانه ما" ولی مردم فکر می کنن این یه جوکه و بهش می خندن و جری می شن که هی آشغال بریزن، هی آشغال بریزن)  

این برنامه به دعوت خانم مهری دین یار و با هماهنگی آقای پوریا پورزادی اجرا شد. خانم دین یار مسئول هیئت دوچرخه سواری هشتگرد هستن که وقتی ببینیش می گی بارک الله چقد همت داری خانوم. چون یکه و تنها (البته مسولای شهر هم که همتش رو می بینن کمکش می کنن) دنبال به یه جایی رسوندن گروه فعلا کوچیکشونه. و برای همین هم می خواستن با بچه های افق آشنا بشن و از تجربه ی اونا استفاده کنن. ما هم گفتیم تا آخرش همیارش می مونیم و می تونن رو ما حساب کنن.

 اونجا خانواده دین یار و مسولای شهر با گل از ما استقبال کردن و بعد 4 کیلومتر سربالایی رو تا روستای فشند رکاب زدیم تا برسیم به رودخونه و چای و نون بربری و پنیر و گوجه که همینطور منتظر ما مونده بودن.

یه خانومی هم همراه خانواده دین یار بود که تموم مدت زل زده بود به من و آخر سری هم گفت که از دیدن من یه عالمه پکر شده. آخه چرا خانومی؟ چون تو منو یاد مینا دخترم می ندازی که 3 ساله رفته استرالیا. خندیدم و بغلش کردم و گفتم منم دخترت چه فرقی. بعد اونم همش بغلم می کرد و می گفت خوشحاله از این که منو دیده.

ساعت 30/11 بود که دیگه سمت کرج راه افتادیم.