پاکسازی هفت چشمه
12 نفر بودیم به مقصد هفت چشمه که شنیده بودم معرکه هست و بود واقعا. بود ولی اگه چشمهات رو می بستی و خداتا آشغال و زباله ای که فرش کرده بودن اونجا رو نمی دیدی. ما هم به همین قصد رفته بودیم. رفته بودیم برای پاکسازی. بدون دوچرخه. با اتوبوس. از راه جاده چالوس.

واسه رسیدن به هفت چشمه که ما جمعه ای البته نرسیدیم به اونجا و من بالاخره ندیدمش باید از روی یه رودخونه می گذشتیم. بچه ها می خواستن سنگ ها رو جا به جا کنن که بشه رد شد ازشون اما نتونستن. یه راه دیگه اش این بود که مث بند بازها از روی چند تا لوله ی آبی که از بالای رودخونه می گذشت یواش یواش رد شیم و ما برای اینکه خیس نشیم بند باز شدیم و هیجان خودش رو داشت.
مسیر قشنگ بود و می شد تصور کرد پاییز و بهار چه بهشتیه اونجا. بعد به جایی رسیدیم که یه عالمه آبشار جاری بودن از روی کوه ها و به رودخونه می ریختن. رودخونه اونقد آبش زیاد بود که مسیر بسته شده بود و نتونستیم جلوتر بریم تا هفت چشمه. پس همون جا اطراق کردیم. بالای کوه توی یه تنگنا یه پیکان داغون توجه مون رو جلب کرد. انگاری از جاده پرتاب شده بود توی دره و سقوط تا سرنوشتش این باشه که گیر کنه تو گلوی این کوه رو به آبشارها. رفتیم و سرکی کشیدیم. اون بالا آرامش بود و زیرپات کلیت یه مجموعه از کوه و نسیم و دره، درخت، آبشار٬ آدم ها و... خدا.

وقتی برگشتیم بچه ها آتیش و سفره رو برپا کرده بودن. بارون ریز ریزی که از اول مسیر ناپیوسته می اومد تند شد و بعد تگرگ که صبحونه مون رو تو این هوا خوردیم و بعد یاعلی گفتیم و شروع کردیم کیسه های زباله رو پر کردن از آشغال ها. 20 تا کیسه پر شد. تو حین جمع کردن زباله ها همونطور که کرم های خاکی و حلزون ها رو ملاقات می کردیم داشتیم به این فکر می کردیم که آخه این مردم نامرام چی فکر کردن. چرا هر کی مسئول زباله های خودش نیست؟ و عوض هدیه ای که طبیعت می ده بهشون ناشکرگذار جوابشون خراش دادن دل طبیعت و بد و بیراه گفتن به اونه؟

برگشتن، کیسه ها سنگین بودن و هنوز یک ده هزارم آشغال ها هم جمع نشده بود اما ما می دونستیم که کار ارزشمندی رو داریم انجام می دیم. ایده ی این طرح از صدرا بود که چون دست راستش توی رکاب زدن آسیب دیده بود با یه دست زباله ها رو جمع می کرد و خیلی شبیه پیغمبرها شده بود. تشکر از اون و امید که سرپرست های این برنامه بودن و چقد خوب که بعد مدتها برنامه ام جور شد برای با بچه ها بودن که دلم تنگشون شده بود خیلی.

و مرسی از نوید به خاطر فرستادن عکسها.
کافکا اسم دوچرخه ی منه که یه جیتان كوهستان خاکستری رنگه. اینم بگم که ربطی به فرانتس کافکای نویسنده که خیلی هم دوستش دارم، نداره. هر چند که اونا خیلی شبیه همند.