بعد انتخابات خیلی اذیت شدم. مث خیلی های دیگه فشار زور٬ روحم رو اونقدر درد آورده بود که دیگه از آستانه ی تحملم داشت فراتر می رفت. دلم می خواست و احتیاج داشتم که دور بشم و نشنوم. نمی دونم این یه خوبی منه یا یه بدی من. وقتی که می رم مسافرت٬ وقتی فیزیکی از آدم ها و مکان ها جدا می شم مث اینکه دیگه گذشته ای ندارم٬ خانواده ای٬ تعلقی یا وطنی. همه چی فراموشم می شه و فقط همان زمان و مکانی که درش هستم برام موجودیت عینی داره. اما وقتی که به نقطه صفر مرزی رسیدیم درست زمانی بود که از اخبار، کابینه دولت دهم و جریان دادگاهها اعلام می شد دوباره همه چی آوار شد و یادم آمد از چی بود که فرار کردم و نبودم.

هفته پیش رو با گروه گشتا بودم. رفته بودیم شهر وان ترکیه. (جزئیات برنامه تو لینک زیر هست. گرچه برنامه تغییراتی داشت ولی خیلی خیلی بهم خوش گذشت.)

http://www.gashta.com/newsplan/van/van88.htm

ساعت ۱۱ شب از میدون آرژانتین راه افتادیم با اتوبوس رویال سفر و جمعا با سرپرست و همسرش ۱۶ نفر بودیم. من با کافکا بودم. ونسان رو وقت نکردم سرویسش کنم. کالیپرش صدا می داد٬ شانژمانش کج شده بود و زنجیرش هم می افتاد. رفتنی ۲۰ ساعتی طول کشید هم به خاطر گازوئیل اتوبوس هم اینکه هفت بار نگهمون داشتن برای بازرسی. از مرز سرو رد شدیم و صبح زود تو  وان بودیم.

به محض اینکه تو هتل مستقر شدیم٬ من و کافکا با یکی از بچه ها رکاب زدیم سمت دریاچه وان. بقیه بچه ها رفتن خرید. خرید هم البته ایده ی خوبی برای قاطی شدن با مردم یه منطقه و آشنایی با فرهنگشون که روز بعدش من هم همراهشون رفتم. در همون حالی که بقیه گروه داشتن خرید می کردن دور من و کافکا و همراهم توی اسکله یه عالمه پسربچه ی ترک جمع شده بودن. برای اینکه یکی از اونا که کافکا رو داده بودم بهش تا دوری باهاش بزنه دوربینم رو دزدیده بود. این آقا دزده این قده چهره ی معصومی داشت که هنوزم که هنوزه باورم نمی شه که اون این کارو کرده باشه. همراهم که ترکی بلد بود با تهدید و تشویق ازش خواست که دوربین رو پس بیاره ولی اون انکار می کرد تا یکی از بچه های هم محلی خودشون اونقده زدش که دوربین رو پس آورد.

ما اونجا از شهر و قلعه ی وان٬ قلعه هوشاپ٬ جزیره و کلیسای آی تامارا و آبشار مرادیه دیدن کردیم. تا جزیره رو با لنج رفتیم. هر چی رفتن پر سر و صدا و هیجان زده بودیم برگشتن رو به سکوت و تعمق گذروندیم با صدای آب٬ شب، ستاره ها و خنکای باد.

یه چیز مشهور شهر وان هم صبحونه های توپ شه. زیتون سیاه٬ نون های خیلی خوشمزه٬ چند نوع پنیر٬ سرشیر و عسل و خاکینه و...

وان به گربه هاش هم معروفه. گربه هایی که یه چشم زرد و یه چشم سبز/ آبی دارن. گرچه من هر چی به چشای گربه هاشون نگاه کردم همچین چیزی ندیدم.

ولی از همه چیز با ارزش تر تو این سفر برام پیدا کردن دوستای خیلی خوبی بود.