زمستون برنامه های باشگاه اینطور تغییر کرده که بیشتر کوهنوردی داشته باشیم تا رکاب زدن و جمعه اولین برنامه ی کوهنوردی مون بود از قله ی عظیمیه به قلل دوبرار. ساعت ۳۰/۶ صبح. 

بارون می اومد و زمین خیس بود. پس کوه ها باید گلی باشن و نشه که رفت ازشون بالا. ولی ما بیدی نبودیم که با این بادها بلرزیم. رفتیم. ده نفر بودیم و به سرپرستی دوست خوبم طوبا. ریز ریزِ بارون و هر چی بالاتر می رفتیم مه بیشتر می شد. هر قدمی که بر می داشتم حس می کردم دارم ذره ذره تبدیل می شم. این رو از بقیه هم پرسیدم. پرسیدم اونا هم اینطوری هستن؟ گفتن آره ولی نه با این شدت که تو می گی. نه با این هر قدم رفتن. فهمیدم پس اون چی هست که آدمها رو به کوه می کشونه. و باید منتظر چیزی می بودم که در پایان راه در من اتفاق می افتاد.

بعد برف گرفت و زمین سفیدتر شد. سفیدیها توی دستای ما گلوله شدن و پرتاب شدن سمت همدیگه و همینطور با بازی و خنده رسیدیم به قله. جایی که گرد دست همدیگه رو گرفتیم و سرود ای ایران خوندیم و با تموم وجود لرزیدیم نه به خاطر سرما. به خاطر اسمی که حالا روی یک نقطه اش ایستاده بودیم و از عشق به اون لبریز بودیم: ایران.  

بعد به خاطر تولد منصور کلی گلوله برفی بهش هدیه دادیم که اقرار کرد آخرسری از به دنیا اومدنش کلی پشیمون شده. صبحونه بالای قله. توی مه. و بعد برگشتن که سفیدی بود٬ شجریان بود٬ رقصِ مثِ سماعِ اکرم بود٬ میوه های پشتِ همِ مونا بود٬ آفتابِ رنگ پریده بود و رازهایی که شنیدم.

به روستای محمودآباد رسیدیم و بعد٬ از باغ طالبی٬ این بار پای پیاده نه با ونسان و بقیه دوچرخه ها پایین اومدیم و چقد خوب بود.

تو راه برگشت به خونه دیدم چقد سنگینم. کوله ام سبک تر نشده بود. سنگینی بدی نبود. سنگینی ای بود به خاطر چیزی که تویم را پر کرده بود. دونستم هر مسیری که می رم٬ هر مکان٬ هر راهی٬ می شه جزئی از من. اینطوره که هر بار سنگین تر می شم... مساحتم... وسعتم... 

این رو با خودم تکرار کردم و کلید رو توی قفل چرخوندم: نه. تو هیچ وقت آدم پای دامنه ی کوه نیستی وقتی همه ی مسیر٬ تموم قدم هات رو تا قله یادگرفتی و تبدیل کردی. تو هیچ وقت آدم پای دامنه ی کوه نخواهی بود وقتی به قله رسیدی... 

پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم و با خودم گفتم: این قله ی کوچیکی بود عظیمیه٬ کوه نور٬ که با من اینطور کرد. قله های بزرگتر اون وقت...؟ کوهنوردهای واقعی...؟