پدر گفت:پس ما چی؟ مادر ساکت نگام کرد. اونا راست می گن. حالا شش ماه میشه که من دارم به یه آدم دیگه استحاله پیدا می کنم و این یه خیال پردازی نیست اگه بود پس چرا راه به راه آدمها این روزا همه اش این رو به من می گن که چقد فرق کردی. حتی تن صدات هم عوض شده. از وقتی که ونسان رو گرفتم این حرفها رو بیشتر می شنوم. ونسان خب سرکش و ناآرومه و ذره ذره داره این خصلت هاش رو به من تزریق می کنه. منی که قبلا این قابلیت رو داشتم که ساعت های مدید آروم بشینم گوشه ای و هفت تا کتاب رو با هم بخونم؟ نه ببلعم. ولی حالا بگین یه ساعت. چی؟ نه. یه ربع؟ اصلا. پنج دقیقه؟ اوم... یه دقیقه؟ شاید. شاید یه دقیقه رو آروم بشینم... اصلا چرا دارم اینا رو می گم؟ می خواستم بگم پدر گفت: پس ما چی؟ کی برای ما وقت داری؟ و من گفتم: خب می آیین فردا بریم رامسر؟ با هم؟ بدون کافکا و ونسان؟ و اونها هم نگفتن: پس کارت چی؟ مرخصی داری یا نه؟ گفتن: بریم. خب حقشون رو می خواستن و من یه عالمه وقت و محبت بهشون بدهکارم. اینطوری شد که من خالی از شنبه تا سه شنبه رامسر بود و وقت نکرد پست هاش رو آپ کنه.

از مسیر جاده چالوس رفتیم که تو هر فصلی قشنگی خودش رو داره. می دونین که می گن جاده چالوس یکی از ده جاده ی برتر زمین هس؟ دایم تو این مدت چشم های من خالی تو کار ضبط تصویرهای طبیعت بود و کلی هم پرانا ذخیره کرد برای روز مبادا. صدای دریا رو گوش داد توی شب وقتی که چشمهاش بسته بود و می دونست بالا سرش یه عالمه ستاره هس. مسیر جواهرده (تو این ده بودکه غزاله علیزاده خودش رو به درخت دار زد) رو تا ته دهش و آبشارهاش رفت. نون محلی خورد. فلسفه ی هنر نیچه رو خوند و با تله کابین به قله ی ایلمیلی رفت. آخه تازگی تو رامسر یه تله کابین باز شده ارزشش رو داره هر وقت رفتین اون ورا سری هم به تله کابینش بزنین و پرانا یادتون نره.