هر چه پیش آید خوش آید
چون چهارشنبه تعطیل بود و باشگاه هم برنامه ای نداشت تصمیم گرفتیم بریم... کجا؟ مقصدمون معلوم نبود٬ در مورد مسیر یه توهمی داشتیم٬ کی ها می آن رو نمی دونستیم٬ سرپرست هم نداشتیم. همینطوری الله بختکی گفتیم ساعت ۷ جمع شیم زیر پل سه راه گوهردشت که ۴۰/۷ راه افتادیم. ده نفر بودیم که چهار نفرمون می خواستن از نصف راه برگردن و سبک اومده بودن ولی ۶ نفر بقیه که من هم جزوشون بودم نقشه ی یه سفر یه روز و نیمه رو کشیده بودیم. واسه همین هم کوله پشتی و کیسه خواب همراهمون بود.
اتوبان تهران- قزوین رو رکاب زدیم و بعد انحرافی کوهسار رو بالا رفتیم. مسیر قشنگ بود اما نه اونقده که انتظارش رو داشتیم تا رسیدیم به پارک جنگلی آجین دوجین و یه صبحونه ی توپ خوردیم زیر درختهای سپیدار بلند و رودخونه ای که به خشک شدنش عمری نمونده بود.

از روستاهای زیادی رد شدیم و مسیر هم سربالایی معقولی داشت تا رسیدیم ولیان و کوچه باغ های کم نظیرش. ساعت ۱۲ کنار چشمه اطراق کردیم برای استراحت و بعد هم چهار نفر دیگه مون خداحافظی کردن برگردن کرج. امیرمسعود که بچه ی ولیان هس گفت تا یه جایی همراهیشون می کنه و برمی گرده.. بعد ما نشستیم همینطور منتظر امیر مسعود. بازم همینطور منتظر امیر مسعود... بازم بازم همینطور منتظر...
تا ساعت شد ۴ و امیرمسعود برگشت.

یه ناهاری خوردیم و راه افتادیم و تا روستای دوزعنبر رکاب زدیم. می خواستیم قبل تاریک شدن هوا یه جایی برای خواب پیدا کنیم. رفتیم امامزاده یحیی که یه امام زاده بزرگ بود همراه مادر و خواهرش ولی راهمون ندادن. مجبور شدیم برگردیم ولیان و امیرمسعود هماهنگ کرد و ما رو برد تو یه کاخ. اینکه می گم کاخ دروغ نمی گما. واقعنی یه کاخ بود. فکرشو کنین یه لوسترش ۵ میلیون تومن بود...
اوم خب کاخ که نه. یه موسسه خیریه ی مجلل که نقش تالار عروسی و مراسم خاص رو بازی می کرد. آدم نگاش می کرد با خودش می گفت کاش می شد مث یه کیک تکه تکه اش کرد و قسمت کرد بین همه ی مردم فقیر. چون کاخمون یه آشپزخونه ی مجهز داشت تصمیم گرفتیم ماکارونی بپزیم. آخه ولیان دیزی سرا و رستوران و از این چیزا نداشت. مونا و راحله شروع کردن آشپزی. البته ته دیگش رو من درست کردم که از همه ی شاممون خوشمزه تر همین ته دیگش بود.

فردا صبحش ساعت ۹ تصمیم گرفتیم یه راست برگردیم کرج تا یه استراحتی کنیم و برای کمک به غرفه ی روز کوهنورد خودمون رو برسونیم. پس بدون توقف رکاب زدیم و ۱۲ خونه بودیم. کل مسافتی رو هم که طی کردیم ۱۰۶ کیلومتر بود برای یه روز و نیم زیاد نیست اما از اولش گفته بودیم هر چی پیش آید خوش آید.

کوچیکترین آب انباری که تا حالا دیدم
تشکر از امیرمسعود جا مونده بود. (نفر اول سمت راست).
کافکا اسم دوچرخه ی منه که یه جیتان كوهستان خاکستری رنگه. اینم بگم که ربطی به فرانتس کافکای نویسنده که خیلی هم دوستش دارم، نداره. هر چند که اونا خیلی شبیه همند.