ولیان
ساعت ٬۸ ده نفری راه افتادیم. هوا خیلی سرد بود و خورشید هم خیال در اومدن نداشت. اتوبان رو ۳۰ کیلومتر ی رکاب زدیم تا ولیان. سرتاسر اتوبان یه نوارِ گندم ریخته شده بود که من همه اش فکر می کردم یه شاعر توی راه و ترابری این طرح رو ریخته واسه پرنده ها. بچه ها ولی می گفتن بعیده همچین چیزی. حتما از یه نیسان یا یه کامیون گندما ریخته شدن پایین یا یه همچین چیزی مثلا. و من می گفتم: ولی آخه اینقد یکنواخت!!! اینقد گسترده؟!!! بگذریم حالا. بعد از گذشتن از مه رسیدیم به تابلوی «به سمتِ کوهسار» که راه ولیان از همین جا شروع میشه. از روستاهای قلعه چنار٬ آجین دوجین و دوزعنبر گذشتیم و رسیدیم به ولیان.

گفتیم فکر ناهار باشیم و ماهیتابه ای چیزی قرض بگیریم و یه املت ردیف کنیم که خبردار شدیم توی قصر٬ سالگرد مرگ یکی از اهالی هست و ما هم از خدا خواسته یهو دیدیم نشستیم پای سفره شون. پسرها طبقه ی پایین که انگار کلی هم تحویلشون گرفته بودن. من و اکرم هم طبقه ی بالا. اون بالا من و اکرم هاج و واج میخ ِحرف ها و رفتار خانوم های اونجا شده بودیم. خب این مجلس به هر چیزی شبیه بود جز سالگرد مرگ کسی. یکی از خانوم ها وسط نمازش اونجا یهو ازمون که کلاه و دستکش و بند فیکس داشتیم و یه خورده هم گلی بودیم شروع کرد پرس و جو درباره شجره هامون. اون بود که گفت اینجا مراسم سالگرد دخترخاله ی پدریش هست تازه اینکه پدر خودش هم دو ماه و نیم پیش مرده. این رو با خنده گفت مثل اینکه بگه آره من٬ دو ماه و نیم پیش عروسیم بود یا هورا من دو ماه و نیم پیش نوه دار شدم...
این بار اما یه مسیر باحال تر از قبل رو توی کوه های ولیان رکاب زدیم. هر چند از برگ های زرد و منظره های خیلی خوشگلِ کوچه باغها چیزی نمونده بود ولی تجربه ی لحظه لحظه ی یه جای مشترک بود توی دو تا فصل مختلف. کلی هم عکس گرفتیم اما نه با بورخس٬ این اسم دوربینمه٬ که اون روز افتاد توی جوی آب و مرد و من نتونستم حتی یه عکسم بگیرم . واسه همین هم این پست بدون عکس مونده.

دیگه اینکه ساعت ۴- ۳۰/۴ بود که راه افتادیم سمت کرج. تو مسیر برگشت٬ وسط اتوبان آقای صلحی وند و خانومشون رو دیدیم که کلی برامون از پرتقال های باغشون پوست گرفتنو بهمون دادن. مزه ی میوه های بهشتی رو می داد و کلی انرژی بود. دوباره رکاب زدیم و ساعت پنج و نیم اینا کرج بودیم. جمعا شد ۸۵ کیلومتر که رکاب زدیم و مرسی٬ مرسی امیرمسعود.
پی نوشت: این عکسا رو هم یه خیر افقی برام فرستاد که اضافه کنم. کردم.
کافکا اسم دوچرخه ی منه که یه جیتان كوهستان خاکستری رنگه. اینم بگم که ربطی به فرانتس کافکای نویسنده که خیلی هم دوستش دارم، نداره. هر چند که اونا خیلی شبیه همند.