جلسه 24/3/88

اول آقا يزدان گزارش برنامه ي وينه رو داد (من خالي رفته بود الموت و همراهشون نبود). 4 نفر بودن. 7 صبح حركت كردن تا 11 ظهر. سر كوهپايه كه رسيدن دوچرخه ها رو دوش گرفتن. سراشيبي اش هم شن اسكي بوده.

بعد بحث شد راجع به اينكه بهترين تعداد نفرات براي برنامه هاچندتاست؟ من خالي فكر مي كرد هر چي تعداد بيشتر باشه بهتره و بيشتر خوش مي گذره ولي بهترين تعداد نفرات 4 نفره. چون هم هماهنگي راحت تره و هم درصد آسيب پذيري نفرات نسبت به تعداد بيشتر نفرات، كمتر ميشه.

يه بحث هم داشتيم راجع به اينكه در گزارش نويسي بايد به چه مولفه هايي اشاره كرد كه بيشترين آگاهي رو به كسي كه در برنامه نبوده و يا مي خواد برنامه رو اجرا كنه بده.

مولفه هاي گزارش نويسي در برنامه هاي دوچرخه سواري:

1- نام برنامه

2- زمانبدني و تاريخ برنامه

3- بهترين زمان اجراي برنامه

4- تعداد نفراتي كه مي تونن در رنامه شركت كنن.

5- كروكي مسير

6- مختصات جغرافياييGPS

7- نوع آب و هوا

8- نوع پوشش گياهي و جانوري

9- وسيله ارتباطي(موبايل، بي سيم، زنده ياب،GPS)

10- نوع پوشش گياهي و جانوري

11- بهترين محل كمپ

12- درصد سربالايي و سرپاييني مسير

13- نام راهنماي محلي

 14- نوع دوچرخه مناسب

 15- نوع پوشاك مناسب

 16- نوع وسيله نقليه همراه

 17- ارتفاع

 18- درجه سختي مسير

 19- معرفي نزديكترين مراكز امداد

 20- جايگاه چشمه ها در طول مسير

 21- جاذبه هاي طبيعي و فرهنگي

 22- آداب و رسوم محل

 (23- گويش محلي

 24- لوازم ايمني

 25- لوازم يدكي )

من خالی: الموت

این هفته من خالی رفته بود الموت. گرچه تمرینهاش رو با کافکا ادامه می ده ولی دلش برای بچه های  افق خیلی تنگ شده.

من خالی امروز خیلی خیلی غمگینه مث اکثر مردم ایران که با دلهره از دیشب چشم به آمار دوخته بودن و امروز افسرده و داغان راهی خیابان ها شدن. من خالی مستاصله و چهار سال آینده رو نمی تونه باور کنه.  

من خالی به روبان ها و پرچم های سیاه فکر می کنه نه سبز.

 

درباره الموت در ادامه مطلب بيشتر بخوانيد.

ادامه نوشته

من خالي:‌ ايلام

من خالي (بدون كافكا و بچه هاي افق) رفته بودم ايلام. چرا ايلام؟

ايلام جزو اون چند تا استاني هس كه هميشه دوست داشتم ببينم كه مي گفتن استان محروميه و واقعا محرومه و اينكه آمار خودسوزي زنهاش خيلي زياده. سه شنبه ساعت 30/10 راه افتاديم با بچه هاي انجمن خانه فرآوران. انجمن فرآوران يه گروه از بچه هاي راهنماي تور هستن كه هر سه شنبه جمع مي شن تجربيات و برنامه هاي خودشون رو در اختيار بقيه مي ذارن.

هدفمون اين بود كه در كمترين زمان ممكن از بيشترين سايتها بازديد كنيم. براي همين برنامه خيلي فشرده و جاهايي حتي طاقت فرسا بود. از بيستون و طاق بستان كرمانشاه شروع كرديم كه من سالها قبل هم ديده بودمشون و البته اين بار با توضيح هاي كاملتري از خانم محك حصاركي كه توضيحات سايتها رو مي دادن. تور ليدرديگري كه هماهنگي ها و كلا مديريت تور دستشون بود خانم سميرا فلاح بودن. يه دختر بي نظيرو بسيار دوست داشتني.     

بعد به سمت ايلام حركت كرديم از قلعه والي و موزه مردم شناسي ايلام، شهر تاريخي سيمره، آسياب آبي، مجسمه هركول، و قلعه شيخ ماخو (روستاي شيخ مكان)، سد ايلام، تنگه بهرام چوبين، پل تاريخي گاوميشان بر روي رودخانه سيمره، آبشار دربند، ‌تنگه رازيانه و استخرهاي پرورش ماهي در روستاي كلم بازديد كرديم. كدخداي روستا با ماهي قزل آلاي كباب شده، برنج و دوغ محلي ِ خيلي خيلي خوشمزه ميزبانمون بود. درخت هاي بلوط، سه تار، ويالون و دف هم در طول راه همراهمون بود.

   

در دره شهر راهنماي محلي كه اطلاعات زيادي درباره ي اونجا داشت برامون گفت كه توي روستا به جز چند نفري كه سنشون به 100 مي رسه بقيه حداقل ليسانس رو دارن. گفت كه بچه ها اينجا فهميدن كه فقط با درس خوندن مي تونن پست هايي رو در نهادهاي كليدي اينجا بگيرن و همه ي تلاششون اينه كه ايلام (دره شهر)‌ رو آباد كنن. اينكه از سه چهار سال پيش تا حالا اينجا خيلي پيشرفت كرده و همه اش به خاطر اينه كه خودشون به فكر افتادن.به فكر اين كه دست از اميد پيدا شدن منجي بكشن. گفت كه خودش خوزستان كار مي كرده خوب هم در مي آورده ولي رها كرده و برگشته. به عشقِ آباد كردن دره شهر.  

آخرين محلي كه بازديد كرديم قلعه فلك الافلاك بود تو خرم آباد و ساعت 30/2 صبح رسيديم تهران كه هنوز از هواداران انتخاباتي شلوغ و پر صدا بود. و چقدر تهران تو این حال و هوا اون هم توي شب زنده و دوست داشتنیه گرچه غم مردگی ایلام با طبیعت بکر و بلوطهاش هنوز هم همراهمه.

در ادامه مطلب درباره مكان هاي بازديد شده بخونيد.

ادامه نوشته

جلسه 10/3/88

 

اولِ جلسه يه بحث آموزشي داشتيم يكي از مقاله هايي رو كه آقاي نيما درباري زحمت ترجمه اش رو كشيده بودن خونديم و در رابطه با ترمزهاي عقب و جلو و اينكه تو سراشيبي چطور از اين دوتا استفاده كنيم كه بيشترين كارآيي رو داشته باش و هي مدام زمين نخوريم. چيزي كه مهمه اينه كه بتوني توازن 70 درصد ترمز جلو، 30 درصد ترمز عقب رو حفظ كني.

بعد طوبا گزارش برنامه ماسوله به خلخال رو داد كه كلي خاطره هامون زنده شد. حرف قشنگي هم كه در آخر زد اين بود كه بهتره به همه ي اين تمرين ها، برنامه ها و جلسه هامون يه جهت بديم. اين كه هر كدوممون فكر كنيم مسير ابداع كنيم يا اينكه ببينيم چطور مي شه حين دوچرخه سواري سوادمون رو هم بالا ببريم يا اينكه مفيد باشيم. بچه هاي ديگه هم كه برنامه ماسوله رو نيامده بودن گزارش هاي برنامه هاي خودشون رو دادن.

يه چيز كه از جلسه قبل فراموش كرده بودم بنويسم ولي جالب بود و دوست دارم همين جا اضافه كنم بحثي بود كه آقاي افشين رمضاني درباره كميته اي به نام "نجات يافتگان از مرگ حتمي" داشتن. توي اين كميته آدم هايي كه بايد مي مردن ولي با مقاومتي كه داشتن زنده موندن و بعد تجربيات شون رو بيان كردن تا در اختيار ديگران قرار بگيره جمع شدن. سه اصل در اين كميته مطرح مي شه كه ميشه در هر موقعيت زندگي هم به كارشون برد. اين سه تا اصل اينا هستن:

وقتي در شرايط بغرنج قرار مي گيري سه تا راه حل داري: 1- موقعيت رو ترك كني. 2- شرايط مكاني (موقعيتي) رو تغيير بدي و 3- رفتارت رو نسبت به اون شرايط تغيير بدي.

برنامه ماسوله به خلخال

 

ساعت ۴۵/۳ دقيقه صبح ميدان سپاه كرج جمع شديم كه ديگه ۳۰/۴-۴ حركت كنيم. از بچه هاي مسير سبز هم اومده بودن. يه ميني بوس اونا بودن. ۱۲ نفري مي شدن و بعد ما، بچه هاي باشگاه افق، كه ۱۸ نفري بوديم. رفته رفته آسمون روشن شد ولي از ميني بوس نامرد ما كه از روزها قبل هماهنگش كرده بوديم، خبري نبود. براي همين هم كمي ديرتر راه افتاديم. بچه ها يه ميني بوس ديگه گرفتن و پدر خوب طوبا هم همراهمون شد. (از شانس ما بود كه برنامه ي كاريشون جا به جا شد و واقعا تا جمعه كه برگرديم ياريگرمون بودن.) اون وقت كافكا و دوچرخه هاي ديگه رو سوار نيسان كرديم و راه افتاديم. همه هيجان زده بوديم كه زوردتر برسيم. بيشتري هامون شب رو نخوابيده يا فقط يك دو ساعت خوابيده بوديم. با اين حال توي ميني بوس هم خواب نگرفتدمون.

پنج شنبه ۷ خرداد ساعت ۱۲ ماسوله بوديم و سوار دوچرخه هامون از كوههاي ماسوله بالا رفتيم و خداي من، خداي من. هر چی در مورد بهشت گفته ان از حال و هوايي كه ما اون جا تجربه كرديم كمتره. به قول طوبا *درياي مه* بود كه كوه رو مث جزيره اي در برگرفته بود. شقايق ها، گل هاي بنفش و سفيدي كه اسمشون رو نمي دونم، پروانه هاي آبي رنگ كوچك، گاهي نم نم باران، مزه ي آبهاي زلال معدني، سكوت خالصي كه در متنش گنجشك ها و پرنده ها گاهي چهچه مي زدن، همه ي اين ها كافي بود كه تو رو دوپينگ كنن براي اینكه شيب هاي سربالا را نفهمي و همينطور ركاب بزني. كافكا هم مست بود. مي فهميدم. گاهي ركاب هم كه نمي زدم اون بالا مي رفت.

 

اين وسط چيزهايي هم بود كه تو رو ياد مرگ بياندازه (مث اسكلت جمجمه ي اسبي يا مارمولكي كه له شده بود)، تا تو شكر بگي و لحظه هات رو ببلعي كه زنده اي و اون قدر خوشبخت كه داري اين هوا را نفس مي كشي.

ديگه شب شده بود. من و چند نفري كه عقب مونده بوديم سر دو راهي اي مكث كرديم تا نيسان راه رو نشونمون بده. همين هم شد كه فرصت كرديم يك دقيقه سكوت كنيم به احترام شهداي كوهستان و دوچرخه. آخه در بين ما از بچه هاي مسير سبز آقايي بود كه برادرش رو توي همين كوهها چند سال پيش از ارتفاع ۲۵۰ متري از دست داده بود.

شب به روستایي رسيديم از استان اردبيل كه آدمهاي مهمان نوازي داشت. توي يه حسينيه خوابيديم و فردا صبحش (صبحي آفتابي كه با شب باراني و رعد و برقي اش بيگانه بود) دوباره ركاب زديم به سمت خلخال. اين بار جاده آسفالته بود و بيشترش سراشيبي و درختهاي ميوه كه كاش رسيده بودن تا ما دخلشون را مي آورديم.

ديگه ۱۲ ظهر بود كه دوچرخه ها رو سوار نيسان كرديم براي اینكه بتونيم تا شب به كرج برسيم و فردايش سر كارهامون. براي ناهار ساحل گيسوم ايستاديم و دريا. درياي خاكستري. جنگل، دريا، مه، باران، آفتاب فقط شايد كوير جاش خالي بود. كنار ساحل كبابي خورديم (گرچه زودترش در مسيري كه دو سمتش درخت هاي موازي و سبز آسمان رو سايه كرده بودن يه دل سير آش دوغ خوشمزه خورده بوديم) بعد سوار قايق شديم كه قايق رانها هم نامردي نكردن و تير به ما هيجان كوبش قايق روي موجها رو چشوندند. بينهايت، بينهايت خوش گذشت.

سوار ميني بوس كه شديم تا كرج توقفي جز براي گازوئيل و اينها نداشتيم. و ساعت ۱۲ شب به كرج رسيديم.

و در آخر: بينهايت سپاسگذاري از سرپرست خوب برنامه، طوباي عزيزم كه باني اينهمه لحظات خوب بود. 

 

برنامه آتشگاه- نوجان- جاده چالوس

ده نفر بودیم به سرپرستی بازم آقا یزدان. ساعت ۲۵/۷ از سر سیزدهم حرکت کردیم به سمت روستای آتشگاه که ۲۰/۸ اونجا رسیدیم و ساعت ۹ که سر دوراهی نوجان بودیم. در واقع ما یه بار هم قبلا این مسیر رو اومده بودیم البته با نیسان تو برنامه قله دوبرار. که تا اینجا مسیر سربالایی و آسفالته بود. بعد از دو راهی نوجان سراشیبی شد و  پیچ در پیچ و سنگلاخ ولی خیلی خیلی قشنگ چون بوته بوته شقایق ها کنار جاده روییده بودن و یه جورایی مجبورمون می کردن وسط سراشیبی سرعتمون رو کم کنیم و عکس بندازیم٬ یا نه اصلا واستیمو یه دل سیر تماشاشون کنیم.

 

ساعت ۱۵/۱۰ اول جاده چالوس بودیم و چون جاده ماشین رو و پر رفت و آمد بود بچه ها می گفتن خیلی خطرناکه (همه مون چک شدیم که ام پی فور و تری تو گوشمون نباشه چون یکی از بچه ها قبلا تو همین جاده چون آهنگ گوش می کرد و صدای ماشین رو نشنیده بود تصادف کرد و حالا در بین ما٬ این دنیایی ها نیست) و همه یه خط شدیم تا ساعت ۱۱ که اول بیلقان بودیم. این وسط هم یه جا واستادیم و مگنوم خوردیم که کلی چسبید جای همه اونایی که نبودن خالی. راستی تا یادم نرفته یه تشکر ویژه هم از آقا منصور.