همایش کرج و گردشگری

این یه مدت که همه اش می گفتم سرم شلوغه٬ سرم شلوغه واسه این بود که داریم یه همایش برگزار می کنیم؛ شنبه این هفته که داره می آد (۴ مهر ماه)؛ به اسم کرج و گردشگری که یه عالمه هم دردسر و کار داشته. این مدت یه بازدیدی از سایت های مهم کرج داشتیم برای فیلمبرداری و ساخت کلیپ. یه سری مطالعه درباره این سایت ها و جمع آوری مطلب برای متن روی فیلم و یه عالمه برنامه ریزی و جلسه و چه و چه و چه که همه ی اینا باعث شده من خیلی بیشتر از قبل کرج رو دوست داشته باشم و دلم براش بسوزه. این همایش رو شرکت گردشگری آوای میراث آریایی برگزار میکنه. ایده ی این همایش از اینجا شروع شد که ما یه عده راهنمای گردشگری تصمیم گرفتیم یه انجمن راه بندازیم به اسم راهنمایان گردشگری کرج با این هدف بلند مدت که کرج رو به عنوان قطب گردشگری تو ایران معرفی کنیم.

کرج یه عالمه پتانسیل های تاریخی- فرهنگی- طبیعی گردشگری داره که متاسفانه زیاد به اونا توجهی نشده. از کرج شاید حتی مردم محلی هم فقط یه جاده چالوس رو بشناسن و همین. می دونیم که این کار سختیه و باید واقعن عاشق این باشی که بخوای به زمینی که روش ایستادی و درختی که توش در می آد و آدمایی که روش راه می رن احترام بذاری و موثر باشی که پا٬ تو این وادی ها بذاری و البته ما همه اول راهیم.

یه قسمت از این همایش که خیلی دوستش دارم و بی صبرانه منتظرشم، برنامه ی نسیم یوسفی و جعفر ادریسی هست که می خوان از خاطرات سفرشون و ایده هاشون درباره ی گردشگری بگن. 

یه عده از بچه های باشگاه افق هم تو تبلیغات این همایش دارن بهمون کمک می کنن. ما شب ها از ساعت ۳۰/۶ با دوچرخه هامون دور تا دور کرج رکاب می زنیم و بروشورهای همایش رو پخش می کنیم با کاورهای سبز رنگی که روشون اسم شرکت و باشگاه افق و اطلاعیه ی همایش چاپ شده. مث یه تابلوی تبلیغاتی متحرک. یه چیز جالب تو این چند شب این بوده که مردم چشم هاشون با دیدن رنگ سبز کاورها برق می زنه و می پرسن: اینا مربوط به جنبش سبزه؟ اینا چی هستن که پخش می کنین؟ بیانیه ی موسوی؟ ما هم می خندیم و می گیم خوشحال می شیم به همایشمون تشریف بیارین. همایش کرج و گردشگری. شنبه چهار مهر ساعت نه صبح تالار شهیدان نژاد فلاح. اصلا هم، (جون شما چرا؟ جون غیر سبزی ها) باور کنین که هیچ قصد و منظوری نبوده، همینطوری عوضی اشتباهی رنگ کاورهامون سبز رنگ شدن و اگه اونا لبخند زدن ما هم بهشون چشمک می زنیم.  

خوشحال می شیم شما هم تو همایشمون تشریف بیارین.

این روزا مدام دست به دعا برده ایم

دست به دعا برده ایم برای اینکه جنبش سبزمون خشک و قهوه ای نشه. برای اینکه صدامون به جایی برسه. برای اینکه همین یه بار فرصت زندگی که داریم بیشتر به آزادی و شادی و تجربه ی انسانیت بگذره. و حالا یه بار دیگه...

یه هفته هس که یه بار دیگه دست به دعا برده ایم و چشم به رودخانه ای در نپال دوخته ایم برای بزرگ مردی که قایقش در این رودخانه برگشت و دیگر دیده نشد. دعا کنین، دعا کنین که یه بار دیگه عکس هایی از عباث جعفری (خودش عباس رو اینطوری می نوشت) ببینیم و نوشته هاش رو بخوانیم. دعا کنین یه بار دیگه عباس جعفری...

 آخرین خبر اینه که عملیات نجات تا یه هفته دیگه تمدید شده. دعا کنین دوباره...

درباره عباس جعفری

آخرین خبر از عباس جعفری

وبلاگ عباس جعفری 

من و کافکا و ونسان: کلاردشت

عجب

عجب

عجب

اینا عجبایی هستن که روز اول چند باری مجبور شدم بگم به خاطر برخوردهایی که ... بگذریم. فقط اون روزی غم سنگینی رو آویزونم کرد.

 پنج شنبه ساعت 30/5 میدون سپاه قرار داشتیم بعد دوچرخه ها رو سوار ون ها کردیم و راه افتادیم. دو تا ون بودیم و 24 نفر. ساعت 45/12 به جاده خاکی ای رسیدیم که به دریاچه ولشت منتهی می شد 8 کیلومتر رو رکاب زدیم تا به دریاچه رسیدیم و بساط ناهار رو پهن کردیم. چندتایی از بچه ها پریدن توی آب و شنا و کلی خنده.  بعد دوباره همراه ملخ های یه وجبی که چندتاییشون توی مسیر با خاک یکسان شده بودن رکاب زدیم تا به روستای رودبارک رسیدیم. شب بعد شام رفتیم و توی مه قدم زدیم و بعد خواب. مدیریت و برنامه ریزی برنامه و ویلایی که شب رو توش خوابیدیم عالی بودن. صبحونه هم توپ، خیلی چسبید.

فرداش رو دوباره صبح  از ویلا، سربالایی دامنه ی علم کوه رو رکاب زدیم. جاده ی خاکی، مه و شبنم که روی عینکهامون می شست و از روی کلاهامون قطره قطره می چکید پایین. صدای رودخانه بود و سرسبزی درخت ها و  برگشت زلزله، منظورم اینه که اینقده سنگلاخی بود که وقتی با سرعت می اومدی انگاری تحت ارتعاش 25 دقیقه ای مدام باشی ولی  آخر لذت بود. من با همون مچ دستهام که چند روز پیشش داغون شده بود فرمون رو محکم چسبیده بودم با اینکه درد داشت ولی من رو به یه چیزی رسوند. یه چیز خیلی ساده. اینکه بایستی یه درد کوچیک رو تحمل کنی اگه می دونی که ممکنه به یه درد خیلی بزرگتر تبدیل بشه. منظورم اینه که فرض کنین یه لحظه از دردِ مچ هام فرمون رو ول می کردم…. اونوقت حالا نمی نوشتم این اولین برنامه ایه که من توش آسیب ندیدم.

بعد از ظهر هم جاده ی عباس آباد رو که سراشیبی های پر پیچ و خمی داشت با سایبونی از درختهای بلند سبز رکاب زدیم تا 28 کیلومتر اونورتر که به دریا برسیم و ناهار و تماشای دریا.

تو این سفر هم کافکا همراهم بود و هم ونسان. چطوری؟ خب، ونسان که با من بود ولی کافکا رو داده بودم به عرفان پسرعموی کامی (کاملیا و مرضیه از بچه های گشتا هستن که تو سفر ترکیه همسفرم بودن و تو این سفر هم با خانواده شون همراه بچه های افق) که مسیر رو رکاب بزنه. 

تشکر از آقای افشین رمضانی سرپرست این برنامه.

من خالی: دیداری با محمد تاجران

چند روز پیش دیداری داشتم با آقای محمد تاجران که ایشون با شعار "ما به درختان نیاز داریم" سفرشون رو با دوچرخه از پاکستان شروع کردن و تا حالا ۱۵ کشور رو رکاب زدن.

می پرسم که چطور شد شروع کردن و ایشون هم از خواب هایی می گن که دیدن و تعبیرشون این شد که باید کَند و رفت. یه سال تموم تحقیق و تمرین زبان و دوچرخه کردن و راه افتادن. می گن برای شروع اول از همه باید خراب کرد. چیزی پشت سرت نباید بمونه تا تو دوباره بسازی و هشیارانه هم بسازی.    

ولی چطو میشه به خوابها اعتماد کرد و جدیشون گرفت؟!

باید خودت رو تا حدود زیادی شناخته باشی و بدونی که چی از جهان هستی می خوای. هدفت چیه و رسالتت تو این دنیا. اگه اینا رو بشناسی مسیر بهت نشون داده می شه از طریق خواب هات یا از طریق حرف زدن با یه غریبه٬ از طریق کتابی مث کیمیاگر یا هر چیزی که حالا حتی فکرش رو هم نمی تونی بکنی.  

چرا از آسیا شروع کردین آقای تاجران؟

خوب. چون اروپا جایی برای سعی و خطا نیست. تو باید توی اروپا حرفی برای گفتن داشته باشی. چیزی جدید و عملی که دیده بشی. آسیا تجربه های خیلی خوبی رو نصیبم کرده که مطمئنم اگه با اروپا شروعش می کردم این تجربه ها رو نداشتم و ممکن بود فقط تبدیل به یه سرخوردگی بشه. حقیقتش تو آسیا خیلی بهم خوش هم گذشته.

نترسیدید؟

از چی؟

از بی پولی. از مریض شدن و گرسنگی. از آدمهای ناجور٬ از...

می خندد. یه وقتی شد که بی پول شده بودم. دو روز بود که رکاب می زدم و چیزی برای خوردن نداشتم همینطور که ایستاده بودم پشت چراغ قرمز٬ مردی که سوار اتومبیلی بود بهم اشاره کرد دنبالش برم. با هم رفتیم به یه رستوران لوکس و بعد از غذا هم صاحب رستوران اتاقی رو برای استراحت بهم داد. یه وقت دیگه سرما خورده بودم و حالم خوب نبود ولی باید راه می افتادم. داشتم به این فکر می کردم که میوه برام خوبه که به درخت سیبی رسیدم و ... منظورم اینه که جهان هستی به تو هر چیزی که لازم داشته باشی رو می رسونه. فقط تو باید اعتماد داشته باشی. اعتماد داشته باشی که اون چیزی که می خوای رو اگه استحقاقش رو داشته باشی به دست می آری. اونوقت ترسی نمی مونه.    

 پس هیچ سختی ای نداشت؟ همه اش لذت و یاد گرفتن بود؟

همه اش یاد گرفتن بود ولی سختی هم کم نداشت. باید این رو بدونی که وقتی راه افتادی همه چیزش رو با هم بخوای. سختی+لذت. خوشبختانه من با آدم های خوبی رو به رو شدم ولی مثلا کسی هم بود که با وجود اونکه می دونست من به پولم احتیاج دارم اون رو ازم دزید. گاهی وقت ها هم می شد که مجبور می شدم بین راه ها توی توالت های عمومی حمام بگیرم که فردایش بتوانم رکاب بزنم چون حمامی نبود. باید خیلی چیزهایی مث این رو قبول کنی. توی سرما و باران رکاب زدن رو هم داری تا حتما سر موقع قبل تموم شدن مهلت ویزا به مقصدت برسی و ویزا گرفتن که استرس و مشکلات خودش رو داره و ...  

 دیگر اینکه:

آقای تاجران تا آخر شهریور ایران هستن و مهر ماه دوباره عازم می شن. هر سال یک ماه دوچرخه شان را در آخرین کشوری که بودن می گذارن و به دیدن خانواده شون می آن و دوباره برمی گردن و از همون مکان  رکاب زدن رو شروع می کنن. بعد از سال اول شروع سفر تصمیم گرفتن درخت ها را در مدارس و به کمک دانش آموزان دبستانی بکارن. تا حالا حدود ۸۰۰ درخت کاشتن و این کار جزوی از پروژه محیط زیستی هست که دنبالش می کنن. با آرزوی موفقیت و سفرهایی نیکو برای ایشون.

برای آشنایی بیشتر با ایشون و دیدن عکس های سفر به وبلاگ ایشون سری بزنید.

من و کافکا: شهر وان ترکیه

بعد انتخابات خیلی اذیت شدم. مث خیلی های دیگه فشار زور٬ روحم رو اونقدر درد آورده بود که دیگه از آستانه ی تحملم داشت فراتر می رفت. دلم می خواست و احتیاج داشتم که دور بشم و نشنوم. نمی دونم این یه خوبی منه یا یه بدی من. وقتی که می رم مسافرت٬ وقتی فیزیکی از آدم ها و مکان ها جدا می شم مث اینکه دیگه گذشته ای ندارم٬ خانواده ای٬ تعلقی یا وطنی. همه چی فراموشم می شه و فقط همان زمان و مکانی که درش هستم برام موجودیت عینی داره. اما وقتی که به نقطه صفر مرزی رسیدیم درست زمانی بود که از اخبار، کابینه دولت دهم و جریان دادگاهها اعلام می شد دوباره همه چی آوار شد و یادم آمد از چی بود که فرار کردم و نبودم.

هفته پیش رو با گروه گشتا بودم. رفته بودیم شهر وان ترکیه. (جزئیات برنامه تو لینک زیر هست. گرچه برنامه تغییراتی داشت ولی خیلی خیلی بهم خوش گذشت.)

http://www.gashta.com/newsplan/van/van88.htm

ساعت ۱۱ شب از میدون آرژانتین راه افتادیم با اتوبوس رویال سفر و جمعا با سرپرست و همسرش ۱۶ نفر بودیم. من با کافکا بودم. ونسان رو وقت نکردم سرویسش کنم. کالیپرش صدا می داد٬ شانژمانش کج شده بود و زنجیرش هم می افتاد. رفتنی ۲۰ ساعتی طول کشید هم به خاطر گازوئیل اتوبوس هم اینکه هفت بار نگهمون داشتن برای بازرسی. از مرز سرو رد شدیم و صبح زود تو  وان بودیم.

به محض اینکه تو هتل مستقر شدیم٬ من و کافکا با یکی از بچه ها رکاب زدیم سمت دریاچه وان. بقیه بچه ها رفتن خرید. خرید هم البته ایده ی خوبی برای قاطی شدن با مردم یه منطقه و آشنایی با فرهنگشون که روز بعدش من هم همراهشون رفتم. در همون حالی که بقیه گروه داشتن خرید می کردن دور من و کافکا و همراهم توی اسکله یه عالمه پسربچه ی ترک جمع شده بودن. برای اینکه یکی از اونا که کافکا رو داده بودم بهش تا دوری باهاش بزنه دوربینم رو دزدیده بود. این آقا دزده این قده چهره ی معصومی داشت که هنوزم که هنوزه باورم نمی شه که اون این کارو کرده باشه. همراهم که ترکی بلد بود با تهدید و تشویق ازش خواست که دوربین رو پس بیاره ولی اون انکار می کرد تا یکی از بچه های هم محلی خودشون اونقده زدش که دوربین رو پس آورد.

ما اونجا از شهر و قلعه ی وان٬ قلعه هوشاپ٬ جزیره و کلیسای آی تامارا و آبشار مرادیه دیدن کردیم. تا جزیره رو با لنج رفتیم. هر چی رفتن پر سر و صدا و هیجان زده بودیم برگشتن رو به سکوت و تعمق گذروندیم با صدای آب٬ شب، ستاره ها و خنکای باد.

یه چیز مشهور شهر وان هم صبحونه های توپ شه. زیتون سیاه٬ نون های خیلی خوشمزه٬ چند نوع پنیر٬ سرشیر و عسل و خاکینه و...

وان به گربه هاش هم معروفه. گربه هایی که یه چشم زرد و یه چشم سبز/ آبی دارن. گرچه من هر چی به چشای گربه هاشون نگاه کردم همچین چیزی ندیدم.

ولی از همه چیز با ارزش تر تو این سفر برام پیدا کردن دوستای خیلی خوبی بود.