بعدِ دو هفته شبها سفید و روزها سرسام خستگی...
های پنج شنبه... آهای جمعه... و چقد دلم تنگت شده بود ونسان...
پنج شنبه صبح با سه تای دیگه از بچه ها راه افتادیم سمت محمودآباد. اول مسیر خاکیش رو رکاب زدیم و ازمسیر گورستان پایین اومدیم. من عینک لنز زرد گذاشته بودم و همه چی اغراق شده رنگی و زیبا بود. بعد عینک رو برداشتمو دیدم نه!! همه چی واقعا رنگی و زیباست. بارون زده بود و چمن سبز دراومده بود روش هم برگهای زرد و قرمز. پایین که رسیدیم این بار سربالایی انرژی اتمی رو رکاب زدیم و مسیر مرغداری رو پایین اومدیمو دوباره یه بار دیگه رفتیم بالا و از مسیر باغ طالبی پایین اومدیم که برگهای رنگی کوچه باغهاش رو پوشونده بود و عجیب دیوونه کننده بود. توی باغها مسیر آب رو باز کرده بودن و طول مسیر رودی درست شده بود که قبلا نبود و بیست...

جمعه صبح هم ساعت 30/7 راه افتادیم سمت برغان. 6 نفر بودیم و سربالایی مسیر آتیشگاه رو رکاب زدیم. این مسیر رو قبلا هم رفته بودم اما سراشیبیش مسیر جدیدی بود. اولش خاکی و بعد سنگلاخ. هیجانش به این بود که تا به پل برغان برسیم یه رکابمون این طرف پرتگاه بود و یه رکابمون اون طرف روی سنگلاخ ها و کافی بود تمرکز نداشته باشی و خداحافظ زندگی٬ خداحافظ دوستان...

بعدٍ برغان٬ از مسیر اصلی منحرف شدیم و از یه جاهایی سر در آوردیم که اسمشون رو نمی دونم. تو راه به یه آقای مسنی برخوردیم که ایرانگردیش رو واسه چندمین بار شروع کرده بود. می گفت: زمانبندی خاصی نداره و توی مسیر هر جا که لازم ببینه یه چند روزی می مونه و این کار همیشه اشه. می گفت: می تونستم الان توی خونه خوابیده باشم ولی بچه ها از من می شنوین از خواب و راحتی فرار کنین. تو راحتی از زندگی جا می مونین. می ذاردتونو می ره. راست می گفت و ما اینو می دونستیم. بعدش با کلی آرزوی موفقیت ما برای اون و اون برای ما جداشدیم و از خروجی هشتگرد 30 کیلومتری کرج سر در آوردیم. اتوبان رو با سرعت رکاب زدیم تا خودمون رو تا 30/2 برسونیم سر سیزدهم.

که دقیق، دو و نیم اونجا بودیم. با بچه های دان هیل قرار داشتیم ازشون فیلم و عکس بگیریم. چرخ ها رو بار اتوبوس کردیم و رفتیم بالا. اولش ما می رفتیم و سرایستگاههایی وا می ستادیم تا دان هیلی ها رد شن و ما فیلم و... بعد سر رمپ ها که اونها پرش بزنن و ما عکس....


سر آخر یه بار دیگه با اتوبوس رفتیم بالا و برگشت این بار٬ مسیر آلونک رو اومدیم پایین. که یه سراشیبی تند و سُریه. این وسط هم ونسان خوشحال٬ یوهو... دورش کم از بچه های دان هیل نبود. وقتی منو به ته دامنه رسوند مث این که غسل کرده باشم از هر چی سپیدی و بوی بیمارستان رها شدم. اونوقت بود که یه چیزی رو فهمیدم. اینکه رکاب زدن برام یه نوع عبادته. یه آیین عرفانی بی سر و صدا که پاک و تطهیر می کنه. نه فقط من رو٬ که هر کی رو که به آیینش رکاب بزنه. رکاب زدنی که با چشمه
نه با پا و با هر دور پایی٬ هر دم و بازدمی توش تو نزدیکتر می شی به...








کافکا اسم دوچرخه ی منه که یه جیتان كوهستان خاکستری رنگه. اینم بگم که ربطی به فرانتس کافکای نویسنده که خیلی هم دوستش دارم، نداره. هر چند که اونا خیلی شبیه همند.