من و کافکا و ونسان: کلاردشت
عجب
عجب
عجب
اینا عجبایی هستن که روز اول چند باری مجبور شدم بگم به خاطر برخوردهایی که ... بگذریم. فقط اون روزی غم سنگینی رو آویزونم کرد.
پنج شنبه ساعت 30/5 میدون سپاه قرار داشتیم بعد دوچرخه ها رو سوار ون ها کردیم و راه افتادیم. دو تا ون بودیم و 24 نفر. ساعت 45/12 به جاده خاکی ای رسیدیم که به دریاچه ولشت منتهی می شد 8 کیلومتر رو رکاب زدیم تا به دریاچه رسیدیم و بساط ناهار رو پهن کردیم. چندتایی از بچه ها پریدن توی آب و شنا و کلی خنده. بعد دوباره همراه ملخ های یه وجبی که چندتاییشون توی مسیر با خاک یکسان شده بودن رکاب زدیم تا به روستای رودبارک رسیدیم. شب بعد شام رفتیم و توی مه قدم زدیم و بعد خواب. مدیریت و برنامه ریزی برنامه و ویلایی که شب رو توش خوابیدیم عالی بودن. صبحونه هم توپ، خیلی چسبید.

فرداش رو دوباره صبح از ویلا، سربالایی دامنه ی علم کوه رو رکاب زدیم. جاده ی خاکی، مه و شبنم که روی عینکهامون می شست و از روی کلاهامون قطره قطره می چکید پایین. صدای رودخانه بود و سرسبزی درخت ها و برگشت زلزله، منظورم اینه که اینقده سنگلاخی بود که وقتی با سرعت می اومدی انگاری تحت ارتعاش 25 دقیقه ای مدام باشی ولی آخر لذت بود. من با همون مچ دستهام که چند روز پیشش داغون شده بود فرمون رو محکم چسبیده بودم با اینکه درد داشت ولی من رو به یه چیزی رسوند. یه چیز خیلی ساده. اینکه بایستی یه درد کوچیک رو تحمل کنی اگه می دونی که ممکنه به یه درد خیلی بزرگتر تبدیل بشه. منظورم اینه که فرض کنین یه لحظه از دردِ مچ هام فرمون رو ول می کردم…. اونوقت حالا نمی نوشتم این اولین برنامه ایه که من توش آسیب ندیدم.

بعد از ظهر هم جاده ی عباس آباد رو که سراشیبی های پر پیچ و خمی داشت با سایبونی از درختهای بلند سبز رکاب زدیم تا 28 کیلومتر اونورتر که به دریا برسیم و ناهار و تماشای دریا.
تو این سفر هم کافکا همراهم بود و هم ونسان. چطوری؟ خب، ونسان که با من بود ولی کافکا رو داده بودم به عرفان پسرعموی کامی (کاملیا و مرضیه از بچه های گشتا هستن که تو سفر ترکیه همسفرم بودن و تو این سفر هم با خانواده شون همراه بچه های افق) که مسیر رو رکاب بزنه.
تشکر از آقای افشین رمضانی سرپرست این برنامه.
کافکا اسم دوچرخه ی منه که یه جیتان كوهستان خاکستری رنگه. اینم بگم که ربطی به فرانتس کافکای نویسنده که خیلی هم دوستش دارم، نداره. هر چند که اونا خیلی شبیه همند.