ساعت ۴۵/۳ دقيقه صبح ميدان سپاه كرج جمع شديم كه ديگه ۳۰/۴-۴ حركت كنيم. از بچه هاي مسير سبز هم اومده بودن. يه ميني بوس اونا بودن. ۱۲ نفري مي شدن و بعد ما، بچه هاي باشگاه افق، كه ۱۸ نفري بوديم. رفته رفته آسمون روشن شد ولي از ميني بوس نامرد ما كه از روزها قبل هماهنگش كرده بوديم، خبري نبود. براي همين هم كمي ديرتر راه افتاديم. بچه ها يه ميني بوس ديگه گرفتن و پدر خوب طوبا هم همراهمون شد. (از شانس ما بود كه برنامه ي كاريشون جا به جا شد و واقعا تا جمعه كه برگرديم ياريگرمون بودن.) اون وقت كافكا و دوچرخه هاي ديگه رو سوار نيسان كرديم و راه افتاديم. همه هيجان زده بوديم كه زوردتر برسيم. بيشتري هامون شب رو نخوابيده يا فقط يك دو ساعت خوابيده بوديم. با اين حال توي ميني بوس هم خواب نگرفتدمون.

پنج شنبه ۷ خرداد ساعت ۱۲ ماسوله بوديم و سوار دوچرخه هامون از كوههاي ماسوله بالا رفتيم و خداي من، خداي من. هر چی در مورد بهشت گفته ان از حال و هوايي كه ما اون جا تجربه كرديم كمتره. به قول طوبا *درياي مه* بود كه كوه رو مث جزيره اي در برگرفته بود. شقايق ها، گل هاي بنفش و سفيدي كه اسمشون رو نمي دونم، پروانه هاي آبي رنگ كوچك، گاهي نم نم باران، مزه ي آبهاي زلال معدني، سكوت خالصي كه در متنش گنجشك ها و پرنده ها گاهي چهچه مي زدن، همه ي اين ها كافي بود كه تو رو دوپينگ كنن براي اینكه شيب هاي سربالا را نفهمي و همينطور ركاب بزني. كافكا هم مست بود. مي فهميدم. گاهي ركاب هم كه نمي زدم اون بالا مي رفت.

 

اين وسط چيزهايي هم بود كه تو رو ياد مرگ بياندازه (مث اسكلت جمجمه ي اسبي يا مارمولكي كه له شده بود)، تا تو شكر بگي و لحظه هات رو ببلعي كه زنده اي و اون قدر خوشبخت كه داري اين هوا را نفس مي كشي.

ديگه شب شده بود. من و چند نفري كه عقب مونده بوديم سر دو راهي اي مكث كرديم تا نيسان راه رو نشونمون بده. همين هم شد كه فرصت كرديم يك دقيقه سكوت كنيم به احترام شهداي كوهستان و دوچرخه. آخه در بين ما از بچه هاي مسير سبز آقايي بود كه برادرش رو توي همين كوهها چند سال پيش از ارتفاع ۲۵۰ متري از دست داده بود.

شب به روستایي رسيديم از استان اردبيل كه آدمهاي مهمان نوازي داشت. توي يه حسينيه خوابيديم و فردا صبحش (صبحي آفتابي كه با شب باراني و رعد و برقي اش بيگانه بود) دوباره ركاب زديم به سمت خلخال. اين بار جاده آسفالته بود و بيشترش سراشيبي و درختهاي ميوه كه كاش رسيده بودن تا ما دخلشون را مي آورديم.

ديگه ۱۲ ظهر بود كه دوچرخه ها رو سوار نيسان كرديم براي اینكه بتونيم تا شب به كرج برسيم و فردايش سر كارهامون. براي ناهار ساحل گيسوم ايستاديم و دريا. درياي خاكستري. جنگل، دريا، مه، باران، آفتاب فقط شايد كوير جاش خالي بود. كنار ساحل كبابي خورديم (گرچه زودترش در مسيري كه دو سمتش درخت هاي موازي و سبز آسمان رو سايه كرده بودن يه دل سير آش دوغ خوشمزه خورده بوديم) بعد سوار قايق شديم كه قايق رانها هم نامردي نكردن و تير به ما هيجان كوبش قايق روي موجها رو چشوندند. بينهايت، بينهايت خوش گذشت.

سوار ميني بوس كه شديم تا كرج توقفي جز براي گازوئيل و اينها نداشتيم. و ساعت ۱۲ شب به كرج رسيديم.

و در آخر: بينهايت سپاسگذاري از سرپرست خوب برنامه، طوباي عزيزم كه باني اينهمه لحظات خوب بود.