این هفته تنها بودم. چندتایی از بچه های افق برنامه ی قله کهار رو داشتن و بیشتریها هم مسابقه بودن. به فکرم رسید با کافکا یه برنامه برای خودمون بذاریم. مثلا بریم غار یخ مراد. بریم اون تو و تا می تونیم داد بزنیم. یا نه فقط یه چند ساعتی همینطور بی حرکت اونجا بشینیم و به نوک یه قندیل خیره بشیم. کلی هم توی اینرنت گشتم و درباره اش مطلب خوندم و بیشتر وسوسه شدم وقتی عکسها و گزارش برنامه های بقیه رو خوندم. اما بعد دیدم واقعا دل و دماغش رو ندارم. این یه هفته همه اش توی همین حال بودم. نه من که اکثر مردم. (همه اول غمگین بودن. بعد خشمگین شدن و عصیان کردن و حالا سرخورده ان و این از همه بدتره). منصرف شدم. فردا صبحش ولی ساعت ۳۰/۶ راه افتادم سمت چیتگر. از اتوبان کرج- تهران. مسیری که هر روز همین موقع می رم تا سرکار بدون اینکه با متن جاده سروکار داشته باشم و لمسش کنم. سربالایی.سرپایینی. چاله ها و دست اندازها. خطوطی که روی جاده نقاشی شدن. نرده ها و خورشید بالای سرت. ابرها و پرنده هایی که چرخ می زنن و البته ماشین ها. رفتنی ۱۰ درصد سربالایی، ۴۰ درصدسرپایینی (با شیب کم) و ۲۰ درصد کفی بود.

ساعت ۷:۴۵ چیتگر بودم. (از کرج تا چیتگر ۲۳ کیلومتره) و رفتم زیر سایه یه درخت نشستم و کتاب خوندم. یه فصل که تموم شد کمی توی پیست رکاب زدم و بعد راه افتادم سمت کرج. می خواستم حتما به خطبه دوم نمازجمعه برسم تا اتمام حجت به اصطلاح رهبر رو بشنوم و این جمله رو واسه صدمین بار توی این هفته تکرار کنم که میزان رای رهبره نه ملت.

برگشتن هوا کمی گرم شده بود و اتوبان هم شلوغ. تا مدتها توی گوشم صدای ماشین بود که رد می شد. مزه ی اتوبان با دوچرخه تنهایی... یاد حرف آقای رمضانی افتادم که می گفت لذت تو خود رکاب زدنه و کشف لحظه ها نه تعداد بیشتر همراه. ولی چطور این رو یادم رفته بود. من که تموم عمرم رو تنها زندگی کردم.